1.🥇 Close 🇹🇩
3. Babylon 🇺🇲
4. Triangle of sadness 🇸🇪
5. Cinco lobitos 🇪🇸
6. Pearl 🇺🇲
8. Small body 🇮🇹
9. The wonder 🇬🇧
10. Official competition 🇦🇷
در حال به روز رسانی
دیدن فیلم توی سینما چیز دیگریه. اون وجه گوساله سامری قضیه رو تقویت میکنه. وجه خیالین و باشکوه فیلم غیرقابل کتمان بود. گرچه اون ارجینالیته سینمایی رو نداره. قبلا در بازی تاج و تخت نزاع بر سر قدرت، ارباب حلقهها نزاع خیر و شر و تاریکی و روشنایی، ماتریکس و جنگ ستارگان وجوه فناورانه و علمی-تخیلیش دیده شده بود. ساختمان فیلم کامل نشده. ولی برای من همین قصه هست که به گمانم فیلم میتونه منکر منجی به معنای انسان کامل باشه که ما در عرفان و کلاممون بهش معتقدیم. انسانی برگزیده از قبل که تواناییهایی خداوندی داره مثل عصمت و علم لدنی و… که اگر منکر این باشه ادامه همان نگاه مدرن و امانیستیه که ما انسانها در کنار هم با رعایت عقل و خرد جمعی و اینا میتونیم بر تباهی پیروز بشیم و نیازی به چیزهای عجیبغریب نداریم. دغدغه مادر-روحانیه هم همینه. اونا که ما رو منجی میدونن که هیچ. روی بیایمانها کار کنیم که بهمون ایمان بیارن. (همین اثبات اهمیت و انرژی ایمانه، ولی در نهایت میگه هیزم قدرتگرفتن ما هستن نه اینکه ایمانشون مورد تایید ما باشه)
ولی از طرفی نشون میده پسره آب حیات میخوره و وصل میشه به عوالم غریب، که این نقض گزاره قبلیشه. ولی میتونه باز اینجوری تفسیر بشه که با پیشرفت علم میشه به چیزی دست یافت که از غیب خبر بگیریم. میتونه هم موید عرفان یهود و جنگیری و موکل و اینا باشه که باز در تضاد با نگاه صرفا عقلگراست. از اون طرف فرمونها هم مثل کفار قریش میمونن. اعتقادی به نبوت پیامبر و منجی بودنش ندارن. حتی معتقدن گیرم منجی، منجی باید از ما قریشیهای اموی پولدار جنگجو باشه چیه این پسر خوشگل؟ از طرفی همین فرمونها نگاهشون شبیه مانی و پیروان بابک خرمدین هست که برخی معتقدند پدرجد نگاه مارکسه؛ برابری و اینا.
در کل مشخصه فیلمه خیلی بر اساس نگاه ایدیولوژیک خاصی نوشته نشده..ادامه نگاه گنگستری و امانیستی و چندتا کشکول دیگه است. از هر دری سخنی. ولی خوراک سلطنتطلبهاست. توش پر از خون و اسپرم و اصالت و همه برای یکی و خدا شاه میهنه.
ساختن یک وسترن با اتباع سیاهپوست که در اون جای تکتک آدمسفیدها، سیاه بنشینه، روی کاغذ خیلی آوانگارده، اگرچه سیاهبازار این روزهای جهان اون رو دستمالی کرده. به این ماجرا، بازیهای فرمی تارانتینویی و موسیقیها و لحن دلچسب کوئنی رو هم اضافه کنیم، نتیجه خیلی دلچسبتر میشه.
فیلم همه وجاهتش رو از همین امر میگیره. دوستش داشتم؛ چرا؟ برای بازیگوشی و خلاقیت ارج و قرب زیادی قائلم. برای وسترنی که گویا ژانری مرده است، این حجم خلاقیت بسیار خوشاینده، و این حجم از تابوشکنی با وجود برخی خطاها جذابترش میکنه.
نسخه کوروساوا و متن تولستوی را نخواندهام، اما فیلم Living صرفنظر از قوام و وقار فرمیاش، روشنی و شفافیت تصویریاش، دو چیز دیگر دارد: لَختی و خستگی پیرمرد قصه و تنهاییاش در لحظات مواجهه با خبر مرگ، و پناهبردنش به دخترکی جوان که در آغاز راه و نشاط زندگی است. تضاد این دو جالب است.
نوعی حسادت یا حسرت دیدن جوانی و سرزندگی در دختر، در سیمای پیرمرد هویداست. این فیلم را کنار فیلم «یه پیاله دیگه» باید دید و فهم کرد. وقتی مرگْ همه عزمها و ارادهها را، همه قواعد و خشکی بروکراتیک را درهم میکوبد و به ما میگوید «شل بگیر مرد.»
مشخصاً فیلمنامهنویس کمترین زحمت را برای ترسیم خلوت پیرمرد و مواجههاش با خبر مهیب مرگ کشیده است؛ بگذریم که پیرمرد خستهای که همسایه مرگ است، چرا باید از شنیدن خبر مرگ جا بخورد؟ یافتن پاسخ همین پرسش خودش درام را خلق میکرد و بار اصلی روی دوش فیلمبردار و تدوینگر و کارگردان منتقل شده است.
کافی است این فیلم را با «یه پیاله دیگه» و یا حتی مهمتر از آن، با «عشق» هانکه مقایسه کنیم تا بفهمیم چقدر فیلم «زیستن» خلوت است و چقدر بر کلیشههای هندی ثابت سینما حرکت کرده است.
گویا «زیر آب» یک مستند هم دارد. روند فیلمسازی کامرون من را یاد همتای فرانسویاش لوک بسون میاندازد؛ کارگردان مشهور لئون. او هم مثل کامرون فیلمی درباره غواصی دارد؛ فیلمی خیلی شخصی بهنام نیکیتا و لئون. و انبوهی فیلم در مایههای اکشن ترمیناتوری بهنام تاکسی، و فیلمهای تخیلی که نوید آینده و فلسفه ذهن میدهند.
زیبایی تکنیکال در قاب، موسیقی کلاسیک خوب، انتخاب بازیگران عالی، روایتی پیچیده که تا لحظه آخر پا پس نمیکشد. گرچه ردپای کارگردان و فیلمنامهنویس در طراحی فریبها مشهود است، ولی مگر سینما چیزی بیش از فریب است؟
گویا فیلم در بافت فرهنگ سیاسی اسپانیا ارجاعاتی به تغییر و تحولات دوران فرانکو دارد. آن تغییر تابلوی روی دیوار کلانتری گواه است و نوع قابهایی که از شخصیت مدیر تیمارستان میبندد.
پایانبندی فیلم خیلی آیکونیک است؛ مدیری که به علمش، دانشش و دیتاهایش ایمان دارد، تا حدی که اجازه میدهد جامعه با احساساتش فریب بخورد و استعفا میدهد، ولی نشان میدهد که زن دروغ میگوید.
تدوین فیلم واقعاً خوب بود و این «روایتها اگر خوب بنا شود باورپذیر است» عالی است. اما مشخص است که کارگردان و فیلم بهطور کلی، و در نهایت غریزه ما، دوست دارد با زن فریب بخورد؛ چرا؟ چون اولاً زیبایی خردسوز است؛ زن خوشهیکل و زیباست و ما هم مثل آن دکتر ریشوی خوشقیافه فریب میخوریم. و ثانیاً انتخاب مدیر تیمارستان که صورت و چهرهاش سمپاتی ندارد و بیشتر شبیه عوامل ساواک است، طوری است که همهمان را میفرستد سمت پذیرش حرفهای طرف ضعیف و زیبای فیلم.
به نظرم یکی از ضدزنترین فیلمهای دهه اخیر بود؛ مدیر مرتب میگفت که نباید به ایمانِ برآمده و قطعیت حاصل از طبابتتان پشت کنید و چند بار هم گفت که این زن خودبرتربین است. روش و کاری که اجازه داد رأی دهند و بعد آنها را مفتضح کند، من را یاد نوید محمدزاده در فیلم سرخپوست انداخت که اول زندانی را پیدا کرد اما بعد اجازه داد فرار کند؛ یعنی اینکه از زندان تحت مدیریت من کسی نمیتواند فرار کند؛ مگر اینکه خودم بخواهم و اجازه بدهم.
فیلمی که بخواد خوب باشه باید بگه چرا پینوشه هنوز در نصف جمعیت شیلی، محبوبه. یا چرا فرانکو هنوز در اسپانیا و طرفداران رئال مادرید هنوز محبوبه. این ها به خاطر نشستن سر قصه دین محبوب هستند و دوم این که اینها یک رفاه اقتصادی در قیاس با کومونیسم و مارکسیسم برای جامعه شون به وجود اوردن. همچنان که در ایران همچنان رضاخان محبوبه. اگر ما از خانواده هایی باشیم که از رضا خان آسیب دیده بهش فحش میدیم. اما اگر از کسانی باشیم که رضا خان روستاشون رو آباد کرده بدون توجه به دیکتاتوریش در موردش حرف می زنیم. فیلم وقتی شاهکار میشه که طرف تفکر پیروز امروز آرژانتین نباشه. فیلم استانداردی بود. درباره این فیلم ها سخته ایراد گرفتن. چون نعل به نعل سیدفیلد را رعایت می کنند. اما گیر زاویه دید است. که اذیت می کند. شاید اگر مستند این ماجرا را هم می دیدم جذاب تر بود. فیلم ایراد واقعی ندارد ولی این فیلمفیلمی نیست که بخوام دوباره ببینیمش یا بیشتر در موردش صحبت کنم. اگر من رو به ژنرال ها نزدیک تر می کرد فیلم بهتری میشد.
ظاهر، اسم سرباز ارتشی توی فیلمه! یک فیلم رقیق و البته عارف مسلکانه شبیه یک تکه نان ولی با سرانجامی متفاوت فیلمی از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان با همون ریبایی شناسی مرسوم جشنواره پسند و البته روایتی ساده دلانه از روابط انسانی.
ساختن این جور فیلمها هم انگاری یک جور سینما که یک پاش توی ادبیات خودمونه- سهراب سپهری طور- و یک پاش توی سنت سینمایی دهه پنجاه و شصت خودمون انگاری اگر نسازیم دیگر میراث از بین میره. این فیلم عموما برای مخاطب عام و فروش نیست. برای جشنوارهاست و شبکه نمایش خانگی. پر از ایماژ و قابلیت تفسیر. یک دوجین اسم مشهور هم پای کار فیلم بودند: موسیقی خوبش از ستار اورکی، مشاوره مجید مجیدی، لوگو از ابراهیم حقیقی و صدا از محمد رضا دلپاک.
یه مناسک جشنواره ای است مال اونا که ده روز مثلا پشت سر هم فیلم میبینند اونم روزی سه چهار تا که یواش یواش اون وسطای جشنواره دیگه رد میدی! اعصاب معصاب فیلم دری وری نداری و قشنگ مشخصه فضا ، فضای انتحاری زدن به پرده است. توی اون فضا که اواخر سالهای دهه هشتاد و سراسر دهه نود مد شد و موافق و مخالف خودش رو هم داشت، سر بعضی فیلمها ملت شروع می کردند هو کردن، سر و صدا و خندیدن اغراق شده به سکانس های فیلم. حساب کن عوامل فیلم با خانواده و اینا و ذوق نشستن توی سالن مردم و منتقدین دارن به محصولت میخندن! برزخ و قیامتیه! امسال از فیلم دوم و دقیق وسطش شروع شد.
فیلم برای یک فیلم اوی جوان بود. شاید اگر در جشنواره اکران نمی شد و در فضایی یا جشنواره ای محدودتر براش بهتر بود ولی خب، اهالی جشنواره با کسی شوخی ندارند. سال قبل با فیلم کیومرث پور احمد هم چنین کردند. یک جاهایی روی دیالوگ های مرحوم حسام محمودی به باباش که خیلی هم با تغیر و حق به جانبی می گفت یاد ریلیزهای اینستاگرام و لشگر جرار کامنت گذار ها می افتادم و تخیل میکردم کدوم کامنت حاوی الفاظ یا تیکه های مثبت هیجده از خود ریلیز بیشتر لایک میگیره . این دست و کف و سوت پایان فیلم هم نشانه تقدیر نبود… بگذریم. موسیقی فیلم رو هم امیر یل ارجمند ساخته بود که با رویت اسمش کف زدند که خب این هم نشونه تشکر نبود.
فیلم، قصه تراژیک آرمان عبد العالی و غزاله شکوری البته در فیلم اسم ها عوض شدند ولی همونه با انبوهی جزییات که هیچ وقت در فضای مجازی نشنیدید و نشون می ده تیم سازنده به پرونده دسترسی داشتند. و خب خدا نزد جزییاته و این در پرونده قضایی و جنایی خیلی مهمه. حواشی فیلم که از بخش اصلی کنار گذاشته شده بود و در بخش فرعی نمایش داده شد به خصوص با توجه به کیفیت پایین فیلمهای دیگه صدای همه رو در آورده بود. جیغ جیغ های النازشاکر دوست هم شد قوز بالای قوز که البته در یک نمای لانگ شات بخشی از بازی جشنواره هاست.
تماشاگران فیلم رو پسندیده بودند و چه خوب اگر رویه بشه قوه قضایه، نیروی انتظامی و وزارت اطلاعات اجازه بدن دسترسی به جزییات درام ساز پرونده ها سهل تر بشه. اما فیم در نهایت یک گزارش روزنامه نگارانه بود نه حتی یک ژورنالیسم تحقیقی. احتمالا ببینید بدتون نیاد.
فیلمی درباره آدم های پس از جنگ. نام بصیر سلحشور و موسسه تبیان در تیتراژ هست و مشخصا فیلمیه که قراره دغدغه های از کرخه تا راینی و عروسی خوبان طوری رو روی دوش های نحیفش حمل کنه. نتیجه؟ راشهایی میان دو تیتراژ. مصداق بارز نیت های خوب لزوما به فیلم خوب منتهی نمیشه.
دیگه باید یه باختینی، ژیژکی، یونگی، دریدایی، بیاریم کف زدن های مردم رو تفسیر کنه.
چقدر تو نازنین بودی فیلم، چقدر تو سینمای بودی فیلم، چقدر با تو زیر و رو شدیم فیلم، چقدر عزیز دل بودی فیلم، چه دسته قهرمان دل نشینی داشت، چه قصه پر جزییات خوبی داشت، چه قاب ها و میزانسن هایی داشت، چقدر سینما بودی توی بچه، چه موسیقی بی نظیری داشتیريال چه بامداد افشار خوبی داشتی، مک گافیم داشتی، وطن داشتی، قهرمان داشتی، داستان داشتی.
در سینما ببینید حتما با کودک درونتان و با نوجوان های بیرونتان
مثل تنگه ابو قریب، مجنون، قریب، فیلم درباره یک موقعیته، موقعیت محوره به اصطلاح یعنی قصه صفر تا صد زندگی خلبان هوا نیروز، شهید شیرودی نیست. موقعیتی جنگی در کرمانشاه رو روایت می کنه. پس قصه محدود می شه به یک موقعیت بغرنج جنگی و واکنش آدم ها و قهرمان ها به موقیعیت. سازنده فیلم، اکشن ساز جنگی خوبی خواهد شد. نمونه های موفقی در هالیوود هستند که برای پنتاگون و کلا سیستم نظامی فیلمهای اکشن قهرمان محور می سازند و به گمانم سازنده این فیلم، می تونه بچسبه به همین موقعیت که لازمش داریم. اکشن رو می فهمه.
فیلم یه امیر حسین آرمان ارتشی خوب داره، چند سکانس جنگی سر حال برای تماشاگر. موسیقی این رو هم مسعود سخاوت دوست ساخته دیگه داره کنترات کل جشنواره رو برمی داره این جوان پس مابقی نوزیسین های کشور کجان؟ علیرضا کهن دیری، حمید رضا صدری، پیروز ارجمند، آریا عظیمی نژاد.
نام اولیه فیلم گویا متمرد یا تمرد بوده به خاطر شخصیت یاغی و سرکش خلبان شیرودی که در برابر دستورات فرماندهی وقت ارتش ایستاد. همچنان حس می کنم دو فیلم سینمایی دهه هفتاد ما آخرین شناسایی و آخرین پرواز خیلی باحال تر و قصه گو تر هستند. باید توی سینما ببینیدش.
پرویز خان محصول سازمان سینمایی اوج روایت یک بازه زمانی از زندگی پرویز دهداری مربی فوتبال ایران در دهه شصت که به دیسیپلین و سخت گیری شهره بود. قصه این بود یکهو در دهه شصت چند تا ز مهمترین بازیکنان فوتبال ایران از محمد پنجعلی و سیروس قایقران تا حمید درخشان و . . . یکهو در مخالفت با رفتار سر مربی تیم ملی استعقا می دن و این آغاز یک جنجاله. فیلم اول یک فیلمساز جوان که فیلمش فوتبالی هم هست و با همه ضعف های کم و بیش در کارگردانی اما نتیجه؟ کف و سوت تماشاگران، حس و حال خوب همگان.
هم اوج هم سوره دو نهاد قدرتمند تولید فیلم دو فیلم کمتر مطرحشون بهترین فیلمهاشون بودند، باغ کیانوش و پرویز خان. حالا چه اصراریه این همه تولید یکهو با هم روانه جشنواه بشه نمیدانم. این پرویز خان رو هم با بچه هاتون توی سینما ببینید. همین که سینما رفته سراغ این قصه های کوچک برای تولید فیلم یعنی ذهنش رو داره توسعه می ده.
فیلم احمد ساخته امیر عباس ربیعی محصول سازمان سینمای سوره. درباره چیه؟ یک روز بعد زلزله بم فرودگاه بم، عملیات امداد رسانی و تخلیه مجروحین با سرپرستی سردار احمد کاظمی. فیلمنامه خودش رو محدود کرده هم جغرافیا ( بم اون هم فرودگاه) هم زمانی( یک روز بعد زلزله) هم شخصیت ( احمد کاظمی) ، پس مجبوره خرده قصه خلق کنه و مرتب پرسوناژ اضافه کنه. می کنه؟ تا حدودی اما کافی نیست. زحمت برای جهان سینمایی قصه زیاد کشیده شده اما همه چیز قبل تر باید در متن فیلمنامه رخ بده. فیلم تلاش داره نزاع آشکار امروز میان میدان و دیپلماسی، تخصص و کار جهادی و خلاصه دو گانه سازی های کاذب فضای سیاست زده امروز رو ببره بگذاره توی دهان آدم های 20 سال قبل. نتیجه؟ کاریکاتوری شدن بعضی آدم ها. یک شخصیت روحانی توهین آمیز هم داره که خب بماند. نکن جناب ربیعی! پسر خوب. ولی فیلم رو باید توی سینما دید تا کارگردانی خوب کار فهمیده بشه.
فیلم درباره بانو پروین اعتصامی است. من کلا به اسم محمد رضا ورزی حساسیت دارم و بعید می دانم کار خوبی بسازد و این که استاد یافتن معادل امروزین آدم های تاریخی در میان بازیگران است. نه این که فیلم معجزه پروین متفاوت از این انتظارم باشد اما قاب بندی و حس و حال فیلم و بازی خانوم مارال بنی آدم در نقش پروین اعتصامی – که بازیگر بسیار خوش فد و بالا و خوب تئاتره – خوب درآمده گرچه در نهایت فیلم یک گزارش تاریخی تا حدودی شاعرانه است تا فیلم سینمایی مستقلی که برداشتی جدید از این شاعره جذاب ارائه کند یا حس و حال سینمایی متفاوتی خلق کند.
فیلم می توانست سیمای زنی لطیف و اخلاقی در میان جمع مردان باشد می توانست مثل فیلم دایانا، سیمای تألمات روحی پروین در کنار همسر نظامی اش باشد، می توانست درباره ذهن و منبع اشعار وی باشد و . . .
موسیقی این فیلم هم خوب بود. در شبکه نمایش خانگی منتظرش باشید
نپتون در کنار بی بدن، یکی از دو فیلم تلخ اجتماعی هستند. هر چقدر اولی به خاطر جنجال های اطرافش از زیر تیغ تیز نقد در رفت دومی در آرامش و حتی بی اعتنایی اکران شد. نپتون، تجمعی است از مسائل امروز ایران که با کارگردانی موقر و موسیقی خوب کارن همایونفر بهشون نوک زده شده. یک نمای ایماژ گونه یا نمادین هم داره که یک مهندس در اعتراض به وضعیت بساز بندازی رفیق معمارش یک دیوار رو خراب می کنه که تلقی تماشاگر نقشه ای شبیه ایران ایحجاد می کنه دوربین هم به سمت این فضای خالی حرکت می کنه و دیزالو می شه روی چهره کودک فیلم. برای من استفاده از تکنیک دیزالوش باحال بود. اون هم در وسط یک فیلم مدرن. حال کردم. در کل برای دیدن در شبکه نمایش خانگی خوبه .
ولی درگیر شدن با مسائل اجتماعی و فلسفی انسان معاصر و ایرانی امروز خیلی مهمه، لازمه ، اون هم در ازدحام کمدی ها.
پایان فیلم و ترسیم رویا و نقاشی کودک فیلم روی دیوار، من رو یاد سکانس پایانی تلخ و فانتزی فیلم پروژه فلوریدا انداخت. پروژه فلوریدا رو اگر ببینید با آمریکا بدون روتوش و کلا مهابت و قدرت سینمای مستقل آشنا می شید. فیلمسازها بیشتر باید ببینند البته… . اتباع بیگانه، اختلاف زناشویی، سردی جنسی بین زوجین، بلاگری زیبایی، مشکلات کودک و . . . چیزهایی است که درفیلم بهشون پرداخته شده.
کنجکاو بودم فیلم بابک خواجه پاشا رو ببینم برام مثل یک کشف شخصی می موند. سال قبل، وسط هیاهوی فیلم های پر خرج، یکهو فیلم عزیز در آغوش درختش مثل مروارید از دل ماهی افتاد بیرون. فیلمی که خودش ساخته و نوشته بود. امسال فیلمنامه شو دیگران نوشته بودند و او ساخته بود.
فیلم در کارگردانی – انتخاب حرکات دوربین، نور پردازی، رعایت پالت رنگی در کل فیلم، هدایت بازیگران – خیلی جلوتر از قصه پر اتفاقشه. انگاری سینما باید برای ذوق و استعداد این کارگردان قصه با شکوه تر یا خیلی لطیف تر بنویسه.
اگر دنبال فیلمی هستید خانوادگی، معنوی، آرام طبیعتا این فیلم انتخاب خوبی است. توی سینما و روی پرده، ریزه کاری های کار کارگردان بهتر درک می شه. با این همه فکر می کنم این فیلم در شبه نمایش خانگی بیشتر دیده بشه.
گر چه هنوز بدون قرار قبلی بهروز شعیبی رو بیشتر دوست دارم. چرا؟ چون این فیلم هم قصه معدن دار فیروزه است با بازی مهران احمدی که قراره خادم امام رضا (ع) بشه و من اون فیلم بهروز شعیبی رو بیشتر می پسندم.
بعد فوتبال ، اون هم با اون نتیجه، نشستن و دیدن یک فیلم با ریتم آرام و درباره درونیات یک زن سرگشته سخت بود. نکته جالب این فیلم این بود، شیوا سر مست بازیگرش، خودش کارگردانه، بعد کاوه سجادی حسینی، کارگردان خود همین فیلم خودش بازیگر یک پروژه دیگره درباره فروغ فرخزاد که توی اون پروژه هانیه بساتینی هست که خود هانیه، توی همین فیلم دستیار کاوه سجادی حسینیه.
یک شخصیت پسر نوجوان در فیلم هست که خواننده رپ هست و موسیقی رپ فیلم نیمچه حضوری داره، خلاصه از اون فیلمهاست که توی شبکه نمایش باید ببینید و یحتمل بعدش به بغلی تون می گید: «چی شد؟»
روایت شهید مهدی و مجید زین الدین سرداران شهید شهر قم. کارگردانش، مستند ساز بوده انتخاب جسورانه ای است برای ساخت یک فیلم جنگی و احتمالا مدنظرشون بوده سلیقه سینمایی مهدویان طور رو تزریق کنند به یک اثر جنگی پرتره در ستایش یک قهرمان جنگ. تماشاگران چند بار در پایان فیلم کف زدند و خب فیلم جنگی رو حتمی باید برید توی سینما ببینید. اما قصه اینه که فیلم آونگون میان شخصیت محوری و رویداد محوری مونده نه جنگی مثل آخرین شناسایی و تنگه ابو قریبه نه سلحشوری و حزنش مثل سفر به چذابه است و نه سلوک عرفانیش شبیه مهاجر و دیده بانه.
هر جا فیلمساز به تصاویر مستند وفاداره خوبه هر جا می خواد اکشن سینمایی بسازه کم می یاره فیلم یک شهید جواد دل آذر با لهجه خوب قمی داره و یک سکانس زیبای حمل شهید روی موتور. موسیقی مجید خان انتظامی هم که راه به راه روی گوش ما بود. موقعیت مهدی فیلم بهتریه به نسبت این و البته برید توی سالن ببینید فیلم رو با نوجوان هاتون.
کارگردان فیلم همان کارگردان فیلم شادروانه. تا وسطای فیلم نمیدونستم کارگردانش کیه ولی از روی خط قصه -مرگ یک پیرمرد و درگیر شدن افراد با مصائبشان- و زیبایی شناسی سینمایی کار حس کردم چقدر شادروانه، که خب معلوم شد واقعا همونه! قصه یک خانواده روستایی که از راه شیر خر و پهنش ارتزاق می کنند. فیلم، فیلم کارگردانه و ارتقا شخصی خودش که توی سینما فهمیده می شه اما زورش کمه و مشخصه فیلم نامه اش جربزه کمدی بودنش کمه همین قصه رو اگر پیمان قاسمخانی می نوشت با محوریت خر و اصطبل چیزی متفاوت در می اومد. یک نمای رقص و استقبال عروس داره که خیلی خوبه و یک نمای وسترن با نمک پایانی شهسواری در پیشاپیش ردیف الاغ ها.
فیلم، روایت حضور یک خبرنگار زن میان جنگه روایت موازیش، رولیت زنانیه که مسوول پشت جبهه هستند. توزیع کمک های مردمی و شست و شو و دوخت و دوز لباس های جنگی و صد البته نگاه فیملساز زن از دریچه چشم بازیگران زن به کل جنگ نسخه دیگری از کتاب حوض خون و فیلم سینمایی ویلایی ها.
تا اینجا احتمالاً جذابه، شاید هم با همین ایده فیلمسازِ با همت و محترمش رفته از چند نهاد دلسوز پول گرفته و نتیجه فیلمی شد که نشون میداد ایرج ملکی یک اتفاق نیست بلکه یک رویه است. فیلم حتی در خوانشی بالاتر نمایشگر طرز تلقی غلط طیف فیلمساز از سینما و درامه فیلمی بدون بازیگر ستاره، بدون زیبایی شناسی بصری و سینمایی دلپذیر هالیوودی که برآمده از نهانخانه طبع جمال پرست بشره .
همه چیز در فیلم زشته خاصه زنان فیلم چرا؟ چون یحتمل فیلم ساز گمان کرده باید بازتاب دهنده کامل واقعیتی باشه که دیده دقیقاً نقطه مقابل نگاه هالیوودی که زنان خوش اندام و زیبا رو در نقش قهرمان میگذاره و البته به نتیجه نهایی که میخواد میرسه: گیشه و نفوذ مویرگی مضامینش در نهاد و نهان بیننده و اینجا البته فقط یک فیلم ساخته شده که پشت نیتهای صادقانهاش پنهان میشه مهمه؟ نه! این هم فیلم دیگه فراموش میشه و جنگی نیست. ایرادهای فنی فیلم هم که بماند: لباسهای تمیز رزمندگان که انگار نه انگار جنگه و بلاهتی معصومانه و تلویزیونی – اون هم تلویزیونی میان مایع- در پرداخت هر چیزی. تنها کسی که توی فیلم درسته، ننه عصمت پیرزن مسئول زنان خیاطه که دیالوگهاش رو خوب میگه چون در نقش واقعی خودش بازی کرده.
تمام مدت داشتم فکر می کردم چرا این فیلم این قدر پاره پاره است چرا شبیه یک رمان روسه که سعی کردند بچپوننش توی ریموند کارورها بعد فهمیدم گویا مینی سریال بوده این نسخه سینماییشه. فیلم بازتاب دغدغه های سیاسی و ملی جعفری جوزانیه. قصه یک جوان هوش قلم شهرستانی که درگیر یک عشق کیف انگلیسی طور و دسیسه های هزار دستان طور می شه. موسیقی قابل شنیدن خوبی داره کار فردین خلعتبری که امیدوارم سیمرغ بگیره. به کار همان شبکه نمایش خانگی می یاد. سحر جعفری جوزانی که شبیه ایزابل آجانی قرار نبود هیچ وقت پیر بشه – آناهیتا همتی هم قرار نبود پیر بشه- چقدر دوست داشتم لری حرف بزنه ، اما . . . جراح زیبایی شو زنده میخوام
بهروز شعیبی، پسر محترم و موقریه اون قدر که آدم با خودش می گه این پسر و حسین دارابی – کارگردان هناس- با این حجم آقامنشی نجم الدین شریعتی طور، وسط سینما که توش باید کمی رذالت خداپسندانه داشته باشی چه می کنند؟
حالا جدای از شوخی، آغوش باز، روایت برگزاری یک کنسرته که خواننده اش حامد کمیلیه- چقدر هم شبیه بردلی کوپر مناطق کمتر برخوردار بود بدون لیدی گاگا- و یک بخشش هم تنه به تنه فیلم Notebook می زد. یک ملودرام رمانتیک بدون هر نوع سم و زهر مار مثل شخصیت کارگردانش. فیلم برای خانوادهاست و البته شبکه نمایش خانگی ولی خب عوامل خیلی امیدوار به فروش بالای فیلمند. چه عرض کنم.
هر چی دو فیم قبلی مشتی راش میان دو تیتراژ بودند این حال خوبی داشت که تماشاگر پسندید ولو من متوجه نشدم که چه؟ حس و حال رمانتیک و ملودرامش قابل درک و فهمه ولی فرار فیلمساز از تنش و تضاد در دل درام خوشایند من نبود گرچه اگر دنبال یک فیلمی به دور از هیجانات عصبی هستید این رو ببینید. از این جور فیلم ها بار هم باید ساخته بشه البته بهتر و با شکوهتر.
حال همه خوب بود. برد ایران و بعدش دیدن فیلم کمدی شهسوار حال همه رو خوش کرده بود. قلب رقه با سوژه حضور داعش و چند ایرانی در شهر رقه با یک نخ تسبیح عاشقانه شکل گرفته و خب سوژه حساس و تماشاگر پسنده و اکشنه و حتی یک نمای سورئال داره، هل دادن یک اتوبوس که راننده اش ایرانیه توسط داعشی ها و ردیف زنان برقع زده داعشی تصور کنید! این جور فیلم ها، اکشن هستند شبیه فیلمهای جمشید هاشم پوری شبیه کانی مانگا و دیدنش یک بار می ارزه حالا هر جا کار و بارتون خورد. ولی خب قصه گاهی خنده داره و زیادی فیلم فارسی طور.
محمود کلاری فیلمبردار بزرگ سینمای ایرانه احتمالا در کنار نعمت حقیقی یک از دو فیلمبردار بزرگ سینمای ما سابقه فیلمسازی هم داره توی این فیلم دو پسرش کوهیار و کامیار هم باهاش هستن. قصه فیلم گویا بخشی از زندگی کودکیشه، آخر فیلم هم مارتین اسکورسیزی طور می یاد جلوی دوربین.
چون سالن برج میلاد سالن اصحاب رسانه و اصل جشنواره است طبیعتا خبرنگارها زیادند و مدیران و خلاصه همه افراد گوش به زنگ هستن. در نتیجه همین جوری سراسر پخش هر فیلم سنت سیئه روشن کردن گوشی موبایل و پخش شدن نور صفحه در تاریکی مطلق تکرار می شه از روی همین میشه فهمید کدوم فیلم خسته کننده از کار دراومده. سر این فیلم که قصه اش شروع نمیشد و در نتیجه پایان هم نمی یافت تا دلتون بخواد فضا کنسرتی شده بود. موبایل ها یکی یکی مثل چشم جغد در تاریکی روشن می شدند.
فیلم کلاس کاربرد نور و قاب بندیه، یک زیبایی کاتالوگ طور و فرودگاهی داره، زیبایی توریستی اما قصه هیچ فلذا وقتی تموم شد ملت کف زدند. می شد کف زدن رو به نشانه احترام برای پیشکسوتی محمود کلاری دونست. مقل ایستاده کف زدن تماشا گران فوتبال در روز بازی خداحافظی یک بازیکن که دیگه توان نود دقیقه دویدن نداره.
فروشی نخواهد داشت و توصیه می کنم در شبکه نمایش خانگی ببینیدش.
فیلم رو قبل جشنواره دیده بودم. ولی اومدم تا توی سالن با بقیه مجدد ببینم. لطف دیدن فیلم های وحشت، جنگی ، فضایی، کمدی به دیدن با جمعه. تمساح خونی یک اصطلاح توی بازی قماره. کمدی اکشنه و کارگردان و بازیگرش جواد عزتیه. این فیلمی بود که در جشنواره آدم وار باید به عنوان افتتاحیه اکران می شد.
از میزان روشن شدن صفحات موبایل تماشاگران توی سالن میشه فهمید بیننده خسته شده یا نه و خب توی اون تاریکی قبر طور سینما روشنایی صفحات موبایل خیلی آشکاره سر این فیلم عموما می خندیدند اگر چه شاید برای یکی مثل من خیلی خنده دار نبود ولی مفرح بود و از رضایت تماشاگر می شد حظ کرد. شوخی ها و بازی های فیلم البته بر آمده از همان استعداد تلویزیونی جواد عزتیه. تولید زوج های سینمایی یا تلویزیونی یک اتفاقه یک چیزی شبیه بیگ بنگه. زوج سام درخشانی و پژمان جمشیدی حتی زوج پیمان قاسمخانی و رامبد جوان ( توی فیلم چپ رات) از اون زوج های خوبی هستن که نباید هدر برن و باید هر دو سال یک بار فیلمی ازشون داشته باشیم. فیلم با نمکی بود. فیلم احتمالا پر فروش بشه و خب باید برید توی سینما ببینید.
کارگردان فیلم ، سال قبل، فیلم هوک رو ساخته بود در جغرافیای چابهار با قابهای کاتالوگی و توریستی، یادآور کارهای انتشارات یساولی. فیلمی بدون فروش و توفیق خاصی البته. امسال بدون بازیگر مشهور، با محوریت زیر ژانر بلوغ و بازی بازیگران نوجوان، در همان جغرافیا، قصه جشنواره رشدی خودش رو برامون نمایش داد. اون هم در شرایطی که نسخه کانون پرورش فکر طور این جور سینما قبلا توسط مجید مجیدی، عباس کیارستمی، ابوالفضل جلیلی، جعفر پناهی، محمد علی طالبی زخمی و ترمیم شده.
نتیجه؟ طبیعتا نمیفروشه و چیزی هم جز ادای دین کارگردان به مردم منطقه اش نیست اون هم وقتی که احسان عبدی پور با بیان گرم و ذوق خوب ترش چه در پادکست چه در سینما نشون داده تولید دور از مرکز و البته قصه گو چطوری می تونه دلپذیر در بیاد.حیف کارگردانشه در این سطح بمونه. فیلم به درد برنامه های یک روز در مدرسه مدیران میخوره، بچه ها رو سوار اتوبوس واحد کنند ببرن و ببینن و بعدش گپ با نوجوان ها درباره فهمشون از فیلم.
قصه فیلم روایت ساعت های منتهی به اعدام طیب حاج رضایی و محمد اسماعیل رضایی است. دو بزرگ کاسب و سفره داری که در قیام 15 خرداد 1342 بازداشت و اعدام شدند. به جرم آشوب و هواداری از امام خمینی. نکته این که هر دو مسلکشان و رتبه شان طبقه میدان تره باری قدیم و لحن و لهجه شان لاتی و جاهلی بود و البته ثروتمند و دست کم طیب حاج رضایی در کنار رمضان یخی و شعبان جعفری از سردمداران کودتای خیابانی علیه مصدق بودند.
فیلم در مرز میان ویدیو کست-پادکست و سینماست با بازیگوشی جالبی در طراحی سینمایی قصه و ادای دینی به سینمای روبر برسون، و البته با بودجه کم – کم اینا زیاد شماست البته – و بدون بازیگر چهره ساخته شده و اگر سلیقه تان نتفلیکسی و هالیوودی و مایل به سینمای پر زد و خورد و ملتهب با قصه گویی سر راسته احتمالا در تماشای اول ملال آور باشه ولی اگر دنبال مزه مزه کردن نوعی دیگر از سینما باشید، خوبه. روایت مردانی که مرگ رو به سخره می گیرند و تا دم اعدام لوتی می مانند. البته که مشکلات فیلم سر جای خودشه مشکلاتی که حاصل تنبلی و سر به هوایی مزمن کارگردانه، مثل حضور بی دلیل موسیقی و آواز که حتی شعر یکی از آوازها با مطلع پولکی رو خود بهروز خان افخمی گفته. هوشمندی دلپذیری داره فیلم مثل سکانس پایانی که گویی داره دلیل شهادت یکی از دو شخصیت اولش رو میگه: دعای مادر. و خب حیف بهروز افخمی که قد سواد و ذوقش فیلم خوب نمیسازه.
آدم انتظار داره افتتاحیه جشنواره چل چلی شده فجر یک فیلم جنجالی یا بفروش یا خیلی مطرح داخلی باشه ولی چون ترتیب نمایش فیلم ها با قرعه کشی مشخص شده. -که چی آخه؟- دست بر قضا اولین اکران شد محصول مشترک ایران و بنگلادش، فیلمی که کارگردان و فیلمبردار و چند فرد مهم دیگرش ایرانی بودند با یک دوجین عوامل بنگلادشی، بنگلادشِ پر جمعیت، البته سینما داره و عملا بخش بزرگی از صنعت پوشاک جهان، به ویژه شلوار های جین وامدار این کشور و کارگرهای ارزان قیمتشه، کشور های عربی حاشیه خلیج فارس هم که کارگرانشون مال این بخش جهان هستند، تولید فیلم مشترک هم عالیه.
این فیلم هم یک ملودرام سر راست – زیادی البته – کاملا هندی با انبوهی مهربانی و فداکاری و رقت قلب و روح شعله و مانند آن درش هویدا بود. و البته یک بازیگر زن با نمک و خوب داشت که نمیدونم چزا هی لب و صورتش من رو یاد افتر بیفورهای سالن های زیبایی می انداخت و یکی دو سکانس زن و شوهری قشنگ، ملت هم با تبسم و آخی آخی فیلم رو تا ته دیدند. فیلم دوربینش یک جاهایی مستند بود یک جاهایی سینمایی بود.
نمایش حضور جشن نوروز در بنگلادش و ورود دوربین به فضای کارگری و حلبی آبادی بنگلادش هم جالب بود و شاید همین حالت کشف و چشم چرخانی ما در فضای عمومی و خصوصی بنگلادش باعث شد تا ته فیلم رو ببینیم. طبیعتا نه فروشی خواهد داشت و نه اهمیتی از نظر دراماتیک و سینمایی، جز این که نشون دادیم بخوایم میتونیم فیلمهای سهل الوصول هندی بسازیم. اومد شبکه نمایش خانگی ببینیدش کاش فیلمنامه خوبی داشت و ذوق بصری بهتر.
از این فیلمهای بی خوف و خطر کمدی که همچنان شخصیت پردازی و عناصر دراماتیک خیلی کم حوصله پراخت شده اند و همچنان طنز و مطایبه ها مادون کامنت های ریلز اینستاگرامی هست، ولی فیلم سر حال و با نمکیه اما انتظار قهقهه نداشته باشید ازش. من که خیلی نخندیدم باهاش ولی بعیده فروش خاصی هم بکنه . از این جور فیلم ها در زیر ژانر کمدی – اکشن ، کمدی بزن بزن ، کمدی اجتماعی و هر جور کمدی دیگر در سال صدها اثر در جهان تولید می شن و یا فروش یر به یر یا گاه کمی بالاتر، پایین می یان و فراموش میشن. بخشی از صنعت سینما ساختن این فیلم هاست و مردم در توافقی نانوشته سخت نمیگیرن و میبیننشون.
توری و لوکیتا
برادران داردن، روح منتقد سیاستهای اروپایی هستند.
حالا اینکه ایده جانشینشون واقعا برای مشکلات چیه، مشخص نیست.
شاید میخوان عقل منفصل و چشم بیدار اروپا باشند که به شهروند اروپایی بگن اون زیرمیرها چه خبره.
در احمد جوان، ایده نهایی درخشان بود.
اینجا بهنظر قتل خونسردانه و راحت قرار بوده ضربه نهایی باشه.
فیلم که خب، یک تلهفیلم اجتماعیه.
مگر اینکه پرسش اساسی این باشه رسیدن به این مسیر سادگی، خودش استادی میخواد و مثلا چنین سادگیای در روایت خودش فرمیه که چنین برجستگی یا ویژگیای حداقل روی پرده مشخص نبود.
فلذا ارزش افزوده سینماییش نامشخصه
ولی، جمعکردن قصه توی ۸۰ دقیقه، با تمرکز روی جزییات، نقد اجتماعی و نشاندادن روی تاریک زندگی در اروپا ارزشافزودههای غیرسینمایی کاره
فیلم رو دوست داشتم. فیلم اپیک و اسطورهایه، لذا در داستان خیلی دنبال منطق نمیگردم، چون داره قصه اتل متل توتوله رو تعریف میکنه. مناسبات مادی در این قصه حذف شده. ریتم کند این فیلم خاصیت این نوع از فیلمهاست. اگر فیلم را بر مدار فداکاری مادری تفسیر کنیم، اقدام به آب انداختن مادر به این علت معنا میشه که با فنای خودش بچه رو از تاریکی درآورد.
اگر فیلم رو در رسته Epic ببینیم، بخشی از روابط علی-معلولی و منطق قصه برامون قابل هضم میشه. در حقیقت ما داریم یک متل، یک فولکلور یا یک قصه پریانی میبینیم با قواعد سهلگیرانه خودش. مادری بهمحض بیدار شدن از خوابِ بعد زایمان متوجه میشه فرزندش مرده به دنیا اومده؛ در حالی که در ابتدای فیلم میبینیم که برای دور کردن بدبختی کف دستش تیغ زده بودند. سکانس بیدار شدن زن و پرسوجو درباره نوزادش و دیدن جای خالیش رو سینهاش حقیقتاً لحظه تلخیه.
زن در مواجهه با قوم و تبارش متوجه میشه نوزاد مرده و دفنش کردند و در پرسوجو از کشیش ده متوجه میشه بر اساس باور کاتولیکی، نوزادی که مرده به دنیا بیاد، جایی در برزخ، میمونه تا ابد؛ چون نه اسمی داره نه غسل تعمید شده (لحظه درنگ پژوهشی همین جاست که بپرسیم چنین اعتقادی در مسیحیت هست یا نه، و اگر هست چه توجیهی و استدلالی براش دارن). فقط خدمتکار کشیش بهش میگه اگر لحظهای نفس بکشه و به اسم صدا زده بشه، امکان غسل تعمیدش هست و از برزخ نجات پیدا میکنه و البته کشیش به زن میگه امکان دیدنش رو در هر صورت نداری مگر به خواب.
از اینجا به بعد قصه سفر قهرمان یا جادهای ما در بستر Epic شروع میشه؛ از کنار دریا و آفتاب، با عبور از جنگل، تونل تاریک معدن، خزان، راهزنان، دریای یخزده و در نهایت کنار کلیسایی یا معبدی در میان برف. زن چون در دوره نفاس هست، خونریزی داره و از حال میره، و کسانی که در لحظات پایانی فیلم پیکرش رو چون مسیح یا چهگوارا روی میزْ تمیز میکنن انگاری دارن ایشون رو غسل تعمید میدن.
اونجا دیالوگ مهمی هست؛ زن وقتی سر پا میشه، بهش میگن اینجا مجانی به کسی خدمات داده نمیشه و چون پول نداری، باید موهات رو -که بخشی از زیبایی زنان پوشیده مسیحیه- ببخشی و شبیه همراهش، لینج، میشه؛ در هیبتی مردانهتر. ضمن اینکه زنی در اون ده بهش میگه فکر میکنی اونقدر لیاقت داری که معجزه نصیبت بشه یا نه.
اون بخشش مو و در ادامه اون دیالوگ، باعث میشه زن روی دریاچه یخی جانش رو ببخشه تا بتونه بعد تغسیل نوزادش، اون رو در عالم برزخ ببینه. میشه خوانش دینی از فیلم داشت، ولی انسان امروز در مواجهه با اون تنش اولیه، احتمالاً این عقیده که نوزادِ مرده قراره تا ابد در تاریکی بمونه رو خرافه تلقی خواهد کرد، لکن چیزی از مهر مادری جاری در فیلم کم نمیکنه.
اگر قله فیلمهای مافیایی رو پدرخوانده بدونیم خوب اون مناسبات خاندان مافیایی رو با بهترین بازیگرای زمان خودش با دقت توضیح میده. این فیلم ضلع چهارم مربع داستان های مافیای است. این فیلم اگه بخواد رو رویه سینمای بره جلو، دختر باید جای باباش رو میگرفت. اما دختر یک خوانش مدرن کرد و گفت نه من میرم دنبال یک زندگیه دیگه. این فیلم ارزش افزودهای تاریخی داره.داره نشون میده مافیای ایتالیا رو چطوری جمع کردن. بچه خونواده مافیای رو میبردن میدادن به یه خونواده دیگه و اینجوری مافیا جمع شد.
آمیشها و مورمونها و منونایتها سه فرقه خاص مسیحیت هستن. در طالقان خودمون هم یه گروه هزارهگرا هستن. روستاشون مشهوره؛ ایرانی هستن و گویا مسلمون.
هر چی فیلم در تکنیک سینمایی شامل رنگبندی، موسیقی، تبدیل اصطبل (محل تولد مسیح به روایت مسیحیان) به یک مجلس و یک شخصیت، قاببندیها، بازیها و دیالوگنویسی موفقه، اما در مضمون، تند، پیرو کلیشههای روز و فاقد عمقه؛ یکجور رنجنامه زنانه کامل.
حتی شخصیت مرد فیلم هم خصلتهای زنانه داره: آگوست. البته که شاید واقعاً وضعیت زن در میان فرقهها و در غرب همینقدر تهی و داغون و سخته، اما در چشم من بیننده، زیادی شعاری یا اعتراضی جلوه میکنه.
با این همه، نمیشه بهراحتی فیلم رو پرتاب کرد توی سطل زباله. یک گام بالاتر از فیلمهای جنبش «می تو» نشسته، و چقدر هم دنیاش شبیه دنیای استعاری کارهای آرنوفسکیه.
شهودا می شود گفت فیلم شاهکار نبود. اما مسئله این است که چگونه شهود رو روی کاغذ بیاریم. اما این فیلم تماشگر پسند است. اگر دنبال سرگمی یا موقعیت فمنیستی باشیم از فیلم خوشمان می آید. همه چیزی که شما از یک فیلم سینمایی بخواهی در این فیلم هست. موسیقی-حماسه-اجرا- اکشن و … . در حد خودش خوبه. ولی با وجود همه این امتیازات باید فکر کرد که چرا این فیلم روی ما کار نمی کند و تاثیر نمی پذیریم؟ فیلم، سرگرمکننده است، احتمال زیاد تماشاگر عام سینما، از دیدنش راضی خواهد بود. قهرمان داره، شور و هیجان داره، در مضمون هم ضد ظلمه. فیلم روی کاغذ همه چیز داره: خشونت، شجاعت، مبارزه، آرمانخواهی، زن به مقدار زیاد، ولو سیاه .ولی قصه اینه شهوداً آدم حس نمیکنه اثر خاصی دیده و شاهکاری رو از دست داده و این نکته مهمیه که چرا؟
اقبال مجامع سینمایی به فیلم رو هم میشه گذاشت پای دو مضمون سیاهان و زنانش که بسیار مورد اقبال هالیووده.
عملاً فیلم سلطانبانو همگی وجوه حماسه رو داشت. البته جز، فوقبشری بودن. مگر اون توان مبارزهشون رو فوق بشری بدونیم.
این فیلم سینما نیست. کار هنری است. برای این فیلمها احترام قائلم. این فیلم ها مرز سینما روجلو می برن. با دیدن این فیلم ها نشان داده می شود که هیچ مرزی برای سینما وجود ندارد. فیلم از اول شعار می دهد و تکه می اندازد. این فیلم هم در تکنیک خوب بود. ولی بیش از سینما، کار سینمایی بود مثل کار هنری در برابر هنر خلاق بود. حرف و فرامتن هم داشت.
ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﺮ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺭﺍﺿﯽ ﭼﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﮤ ﮐﺲ ﻧﺎﻥ نَرُﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐُﺸﺪ ﺧﺮﯼ ﺭﺍ؟ ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺑَﺮﺩ ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ ؟ ﯾﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﯾﺐِ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺷﺪ ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺷﻮﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﯾﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭘﯿﻤﺎﻥ؟ ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺩ ﻧﺎﻥ؟
ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﺮﯼ ﺗﻮ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﯾﺖ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺖ.
این فیلم در مرز یک شاهکار بوده و در جمع ما درک نشد. ما در این فیلم از اول تا وسط یک ادای دین تمام معنا در همه جوانب به سینمای کلاسیک میسازه. چه در فونت تیتراژ چه در رنگ بندی و چه در میزانسن. فیلمساز داره میگه من در این فضا که نشان دهنده رویای امریکایی است همه چیز و به خون میکشم. خیلی خلاقه و براش کم نذاشته. این فیلم در دوران کرونا ساخته شده و ادای دینی هم به کرونا می کنه در دل داستان. مونولوگ طولانی دختر شاهکاره. ادای دینش به روانی هیچکاک با هل دادن ماشین تو دریاچه جالبه. فیلم قابل تدریسه. موسیقی فیلم هم کلاسیکه. در فرامتن هم رویای امریکایی رو به لجن کشیده. فیلم همه چی داشت با اینکه ارزون بود. قصه اش هم کوتاه بود. این فیلم اینقدر دستش از لحاظ سینمای پره که میگه گندزدن به رویای امریکایی رو می ذارم آخر. خیلی دوستش داشتم. کار این فیلمساز همون کاریه که تارانتینو می کنه.
عارضم که درآوردن کامل سینمای کلاسیک، رعایت رنگبندی و کمپوزیسیون، آشناییزدایی از سینمای رویای آمریکایی و دمیدن اسلشر در اون، گند زدن به بلوندیسم آمریکایی، ارجاعات بانمک به روانی، مونولوگ طولانی و قدرت بازیگرش، اون کلارک گیبل جوان که به قعر دریاچه رفت، روح درخشش کوبریک؛ واقعا فیلم خوبی بود. مال پرده بود. البته قواعد ژانر اسلشر سهلگیرانه است در منطق، ولی این هم منطقی بود.
مشکل ژانر اسلشر و وحشت گاهی همینه؛ خشونت برای لذتبردن از خشونت یا پورنوگرافی خشونت. اما گاهی میشه ازش برداشتهای غیر این هم داشت. برای نمونه وقتی قسمت اول فیلم اره دراومد به نظرم خیلی موضوع و مضمونش عالی اومد. آدمها تا کجا برای حفظ حیاتشون حاضرند به خودشون، نه حتی دیگران، ضربه بزنند. فیلمهای ژانر وحشت و زیرژانر اسلشر، به نظرم مثل ژانر موزیکال میمونن. مخاطب و منتقد خودشون رو دارند. هنوز این سوال به نظر ابتدایی ولی شاید حقیقی درباره موزیکالهای سینما هست که چرا باید فیلمی رو ببینیم که بازیگرهاش دیالوگا رو نمیگن، آواز سر میدن. مگه ما توی زندگی عادی با بقیه به صورت ترانه حرف میزنیم. یا مگه مثل موزیکالها مردم توی کوی و برزن میرقصن؟
هرجوابی اونجا بهخودمون بدیم و اون نوع فیلمها رو، منطق و فرمشون رو بپذیریم، درباره اسلشرها و وحشتها هم صدق میکنه. اینها فرم خالص و سینمای محضند. یعنی بازی رنگ و نور و غریزه. نزدیکشدن هرچه بیشتر سینما به ذات فرمالش. طبیعتا در عصر مضمونزده امروز، اینجور ژانرها هی پس زده میشن. یا برچسب سینمای نوجوونها رو میخورن. به یه چاقوی خوشگل و خوشفرم دستهزنجونی فکر میکنم که هیچوقت در ارزیابی چاقوییتش، نمیپرسیم قراره باهاش سر اسماعیلِ ابراهیم بریده بشه یا سر گوسفند. چاقوی خوشگلیه دیگه. فقط میشه گفت کاش باهاش سینه دشمن خدا دریده میشد نه عزیز خدا. فلذا دوستان کمی شل کنید، سینماست دیگه. البته در نقد، وقتی دنبال پاسخ سوال سومیم – فیلمها چه تاثیری میگذارند – میشه درباره ارزش فلسفی یا معرفتی این ژانر اسلشر یا وحشت واقعا بحث کرد.
این حجم عریان از نمایش خشم و خشونت، تاثیرش چیه؟ لزومی داره؟ مثلا آیا همانند روضه باز خواندن نیست؟ ولی در هر صورت این در نهایت بتونه، یکسوم یا نیمی از ارزش یک فیلم این ژانر رو زیر سوال ببره، نه تمامش رو. بگذریم که به هر حال همیشه کسی یافت میشه برای هر فیلمی مضمون و محتوایی بتراشه و ژانر اسلشر هم به کل، خالی از محتوا نیست. از اساس به نظر میرسه یکی از بزنگاههای طرح مسئله یکیبودن فرم و محتوا همین ژانره. به نظر پرل، در تکنیک، فیلم خوشساختیه که شاید مضمون والایی نداشته باشه.
فرم اسلشر هم میشه واجد همین محتوا باشه که خشونت محض و تحقق فانتزی رویت دیدن نتیجه خشونت محض. باز ته کاسه یک فیلم دیدیم که چهارچوب داشته و خوب ساخته شده. نباید در ارزشیابی به جرگه فیلمهای ضعیف پرتاب بشه. مگر کسی که از اساس مشتری این فیلمها یا ژانر نیست. خب نمره نده.
علت اصلی نمره پایین فیلم بین مخاطبین عدم بازی و شکل گیری قصه بین برد پیت و مارگو رابی بود. خیلی مهمه این نکته، امریکایی ها سینما رو نوعی از عرفان و شهود می بینند. در این فیلم داره استدلال می کنه سینمای کلاسیک عرفان و شهود ما بوده. در سکانس زانو زدن کارگردان و حرف زدنش با خدا ما این نکته رو می بینیم. یعنی اگر قرار بود یک کارگردان امریکایی بگه سینما برای ما عین اتصال به خداست این طوری فیلم می سازه. حیف که فیلم یک قصه متناسب با این همه شور و احساس تصویری نداره. این قصه رو باید تارانتینو می نوشت و کارگردانیش رو شزل انجام می داد. شزل ریتم رو خیلی خوب میشناسه. سکانس منتهی به خودکشی برد پیت حزنی داره که کامل قابل درکه. من احساس می کنم فیلم با تمام امتیازاتش هنوز چیزی کم داره. هنوز حس می کنم شاه کارهای تاریخ سینما هیچ کدام این قدر ریتم تندی ندارد و به مخاطب فرصت برقراری ارتباط با تصویر را به بیننده می دهد.
سکانس بازی براد پیت رو به دریا، برگشتنش به قفا و دیدن پشت صحنه فیلمهای جدید، خمیازهکشیدن عوامل و گذر مقایسهاش با اون پشت صحنه پرشور سینمای صامت قدیم اون حسرت و دریغش، سکانس واقعا عارفانه زانو زدن کارگردانه در محضر خدا و پوزشش بابت نوری که بهشون هدیه شده و بود و داشت از دست میرفت، رسیدن دوربین، بلندشدن یک پروانه و نشستنش روی لباس برد پیت، پاداش خدا؛ واقعا یکی از بهترین سکانسهای سینماست که میخواد بگه توی سینما اون چیزی که به نظر شانسی مییاد، تقدیریه. کل سکانس پارتی اول و اون شور و فسق و فجورش، کل سکانس بازی اول مارگو رابی توی اون لوکیشن و اشکریختناش و رقصش، کل سکانس رویارویی براد پیت با اون زنه، النور، که گویا نماد همه منتقدین سینماست، عقلهای سرد سینما، سکانس حرکت عوامل فیلم بر لبه تپه، پشت سر براد پیت مست توی غروب؛ تجلی مسیح بود. کل فیلم امروز انبوهی سکانس ماندگار داشت.
تا قبل ورود صوت همه چیز حول بازیگر تنظیم میشد. با ورود صوت، حالا بازیگره باید جایی بایسته که صوت میگه. خیلی عالیه این حرف. نکته جالبتر اینکه با خروج سینما از صامت، فلهایسازی حذف میشه. توی لوکیشن جنگ، چندتا فیلم در آن واحد ساخته میشد یا چندتا سکانس، ولی با ورود صوت، همه میرن توی استودیو.
فیلم، یکجاهایی لحنش خارج میزد. مثلا سکانس ماتحت لسانجلس نمادی بود از تحلیل وضعیت آینده سینما از دید شزل، زیادی نمادین بود. ولی واقعا این فیلم در اجرا و داشتن لحظات خوب خیلی برجسته است. روایت شزل از فسق و فجور سینمای دوران صامت کاملا خلاف عادته، چون اون سینما رو معصوم روایت میکنند. سر همین دعواست بر سر فیلم.
لحن و ریتم فیلم با ریتم جاز تنظیم شده و سراسرش روایت شور سینما و شر سینماست. همون حزن اولین انسان رو داره و واقعا اجرای این فیلم و سکانسهاش کار کمی نیست. سادهترش رو، روبن استلند درباره سرشت انسان در مثلث اندوه روایت کرد. وقتی داری درباره صنعت سینما حرف میزنی، میطلبه شخصیتهات بیشتر باشن پس، میره سراغ آدمایی که دو نوعند: سلبریتی سینما: براد پیت؛ در آرزوی سینما: نماینده سیاهان و جاز، نماینده زنان بلوند، نماینده آدمایی که مشهور نیستند ولی سینما بهشون مدیونه. کنشهاشون هم تفاوتهایی داره. ضمن اینکه روزی روزگاری هالیوود روایت تارانتینو از یک حسرت سینماییه: اگه شارون تیت نمیمرد چی میشد؟
مهم اینه وقتی فیلم تموم میشه، تماشاگر میتونه از رهزن چشم شزل بفهمه اون صنعت چطور کار میکرد؟ به نظرم نمای لانگشات خوبی میده از کلیت اون صنعت. ضمن اینکه این برداشت بدیعش که چرا سینما زمانی، زندگی، سلوک و عرفان آمریکاییها بود و براش جون میدادن و واقعا پشت صحنهاش زندگی بود.
نکته جالب اینکه از دقیقه ۵۵ تا پایان فیلم، هنوز ۲ ساعت و ۱۵ دقیقه زمانه؛ قد یک فیلم سینمایی دیگه. و همون ۵۵ دقیقه خودش یک فیلم کوتاه نفسگیره.
مشکل فیلم دوم بهنظرم همین بود که آونگان بین اینکه برای مخاطب کمسنوسال یا برا بزرگسال. برای بزرگسال که اصلاً قصهاش چیزی نداره. پینوکیو بعد از هشتاد قسمت آدم شد ولی تو آدم نشدی از پینوکیو. مشکل اصلی اینه مشخص نیست مخاطبش کیه. معلوم نیست چیش متفاوتش کرده یعنی هیچجا شدم احساس نمیکنه که در یه چیز جدید میبینه. پینوکیوی دل تورو چنگی به دل نزد من فکر میکنم این آفت نت فیلیکس. ولی تو همین اثر میانمایه ویژگیهایی بود که نه ویژگیهای سینمایی است قاببندی و زاویه دوربینها بعضیها خیلی قوی سینمایی بود. قاببندی و زیباییشناسی سینما و فیلمهای کلاسیک و برده بود وسط یه انیمیشنی که دنیاش فانتزی. نهنگ رو مطمئناً او خالق اصلی پینوکیو از قصهی یونس درآورده.
سکانس فیلمیک و سینمایی پایانی، تنها پایان ممکن و منطقی برای چنین فیلم شلوغی بود.
و البته دوپینگ و هدیه گزاف فیلمساز به پدری چنان.
شلوغ از نظر عاطفی که یکریز مشغول بمباران مخاطب است تا چیزی را که مدنظر فیلمساز است بپذیرد.
پدری که مثل پدر فیلم the son، رفته بود پی عشقش و خانوادهاش را رها کرده بود – مقصره؟ با خوانش آنتونی هاپکینز در فیلم پسر نه! – حالا متوجه شده – احتمالا در پی سوگ از دستدادن پارتنرش – نیاز به پشت و ثمرهای دارد اما همانقدر که خودش محق بود در سوگواری پارتنرش آنقدر بخورد تا شبیه نهنگ بشود دخترش هم محق بود به او پرخاش کند اما فیلم دختر را سمپات در نمیآورد و حتی نفرتانگیزش میکند و این بزرگترین تقلب فیلم و فیلمساز است.
جای جنس سوالات سختی که پسر توی فیلم the son از پدر و زن جدیدش میپرسد اینجا خالی است و فیلم هم پر از مطلوبات جنبشهای رادیکال گلوبالیست امروزی است.
اثر تاثربرانگیزه؟ بله! عملا اکثریت طرفداران پرشمارش به این مهم اشاره داشتهاند.
اما همین کافیه؟ نه!
فیلم در هر صورت در میانه ماند.
کار مهمی که مارتین مک دونا میکنه تو فیلم بهلحاظ تصویری و باعث میشه ارزش پیدا کنه نسبت به متن، اونه که هرچی فیلم جلو میره قاب هایی که از برندن گلیسن می بینیم، همون قاب ها رو در انتهای فیلم از کالین فارل میبینیم و این تبدیل شدن دوتا بازیگر به هم تو نقش، خیلی جالبه؛ در قاب های اول فیلم از نقطه دید کالین فارل می بینیم که اون مرد یعنی برندن گلیسن نشسته توی خونه داره تنهایی سیگار میکشه، این اتفاقیه که توی انتهای فیلم افتاده؛ کالین فارل در تنهایی و بدون اینکه خواهرش باشه داره سیگار میکشه. این تبدیل موقعیت دونفر بهم بهخصوص درآوردنش با تصویر، برام جذاب بود. چیزی که کمک می کنه به اینکه فیلم تو تصویر درمیاد قیافه بلاهت بار کالین فارله؛ اون ابروهاش که در فیلم «اینبروج» هم همون کمک میکرد که ما همش با خودمان تناقض داشته باشیم که این میتونه قاتل باشه با این قیافهاش؟ از اون طرف هم قیافهی زمخت و نتراشیده نخراشیده برندن گلیسن که به ما میفهمونه این آقا نمیخواد کسی وارد حریمش بشه. ولی اینکه تنهایی و تنها موندن هزینه داره تو فیلم خیلی قشنگ دراومده بود ولی فراتر از این دیگه برای من چیزی نداشت.
خیلی بازیگری تو دومی خوب بود، بهخصوص تغییر چهره آنتونیو باندراس در سکانسی که چاقو میزنه و میره و برمیگرده و اون کارگردان داره هدایتش میکنه.
بین فیلم ضد ایرانی با فیلم ضدحکومتی یا ضد سیاستهای جاری یا منتقد وضعیت موجود باید فرق قائل شد.به نظرم فیلم جادهخاکی فیلم ضدایرانی نبود و به هر حال بیان هنرمندانه دغدغه بخشی از جامعه بود که به سختی تن به مهاجرت میدهند و اصولا مهاجرت امر راحتی نیست و بسیار سخته و سختترین قسمتش دلکندنه. در فیلم جادهخاکی، پدر مشنگ و خونسرد، یکجور دل میکند و مادر یکجور و پسر مهاجر یکجور. مشخصا فیلم، از جزییاتش مشخصه – علت مهاجرت قاچاق، وثیقه، گذاشتن موبایل توی شورت پسرک، خشکی دریاچه ارومیه، چالکردن سگه اونجا، کشیدن و گذاشتن آنتن بر سر قبر سگه، سوسکشدن یا بودن آدمها و…- تعریض زیاد داره ولی سراسر فیلم، دلکندن از ایران زیباست.و اون شعر ابی که نرو، بمون و پس بگیر.فیلم از سکانس بازسازی ۲۰۰۱ ادیسه فضایی ذهنیت واقعگرایی یا طبیعتگرایی رو به سمت سوررئال بودن تغییر داد.یکهو در نمایی آیینی٫تئاتری پسرتخسه زل زد توی دوربین، شبیه فاصلهگذاریهای برشتی، و حرف خودش رو در قالب شعر ابی زد:بمون و پسر بگیرآره به ظاهر خارج میزنه ولی در قالب بازیگوشی فرمی درستهبه نظرم شعر شهرامشبپره سوگوارانه، درددل مادر و پدر بود که تهش خدایی دارند.شعر ابی، مانیفست کارگردان بود که از دهان نسل زد، رو به دوربین قرائت شد.
فیلم جادهخاکی، بسط یک موقعیتِ از شدت تکرار، عادیشده است.زیاد شنیدیم فردی از طریق مرز قاچاقی گریخته.اینجور فیلمها، این موقعیت تکرارشونده روزمره رو زیر ذرهبین میبرند و به ما نشان میدهند چه جزییات مهیبی دارند که مهمترینش، دلکَندن فرد از وطن، خانواده، علایق، پیوندهاست.
فیلم ویژگی جالبی که داشت این بود که اون دو تا بازیگری که با همدیگه تضاد داشتند؛ در انتها براساس خواستهی کارگردان که دو تا گیلاس را بههم وصل میکنه، عین هم میشن؛ چه تو فیلمی که خود کارگردانه میخواد بسازه؛ چه وقتی یه بازیگر نقش دو نفر را بازی میکنه.
برام کمدیاش جالب بود؛ یه کمدی که در حد و مرز کمدیهای کلامی و روشنفکری ایستاده بود، با اون نمای مینیمال خیلی سوپر پستمدرن.
نکته دیگه انتخاب آنتونیو باندراس؛ که بازیگر خیلی مشهور و پولداریه و بیشترم تو فیلمای خز و خیل بوده، و قراردادنش مقابل اسکار مارتینس و اون دیالوگ های آشنا.
خیلی بازیگری خوبی داشت فیلم، بهخصوص تغییر چهره آنتونیو باندراس در سکانسی که چاقو میزنه و میره و برمیگرده و اون کارگردان داره هدایتش می کنه.