کار مهمی که مارتین مک دونا میکنه تو فیلم بهلحاظ تصویری و باعث میشه ارزش پیدا کنه نسبت به متن، اونه که هرچی فیلم جلو میره قاب هایی که از برندن گلیسن می بینیم، همون قاب ها رو در انتهای فیلم از کالین فارل میبینیم و این تبدیل شدن دوتا بازیگر به هم تو نقش، خیلی جالبه؛ در قاب های اول فیلم از نقطه دید کالین فارل می بینیم که اون مرد یعنی برندن گلیسن نشسته توی خونه داره تنهایی سیگار میکشه، این اتفاقیه که توی انتهای فیلم افتاده؛ کالین فارل در تنهایی و بدون اینکه خواهرش باشه داره سیگار میکشه. این تبدیل موقعیت دونفر بهم بهخصوص درآوردنش با تصویر، برام جذاب بود. چیزی که کمک می کنه به اینکه فیلم تو تصویر درمیاد قیافه بلاهت بار کالین فارله؛ اون ابروهاش که در فیلم «اینبروج» هم همون کمک میکرد که ما همش با خودمان تناقض داشته باشیم که این میتونه قاتل باشه با این قیافه¬اش؟ از اون طرف هم قیافهی زمخت و نتراشیده نخراشیده برندن گلیسن که به ما میفهمونه این آقا نمیخواد کسی وارد حریمش بشه. ولی اینکه تنهایی و تنها موندن هزینه داره تو فیلم خیلی قشنگ دراومده بود ولی فراتر از این دیگه برای من چیزی نداشت.
فیلم بازنمایی روابط عمیق انسانی بین دو دوست بود.
فیلم بنشیهای اینشرین به معنای واقعی یک اثر ارضا کننده (به معانی مختلف) برای مخاطبیه که جنس هنر مکدونا رو دوست داره، با تئاتر انس داره و سینما رو محدود در برخی تعاریف خاص نمی دونه.
من شخصا از مریدان مارتین مک دونا هستم. قبل از این که فیلمساز خوبی باشه یه نمایش نامه نویس خیلی بزرگ بوده و فیلماش خیلی رنگ و بوی نمایشنامهای داره یعنی شما حال و هوای مثلاً نمایش نامه ملکه زیبایی لی نین و حال هوای نمایش نامه غرب غم زده رو قشنگ توی این فیلم می بینید.
خودش هم تو مصاحبه گفته بود که من سعی کردم تو این فیلم یک مقدار به سینما ادای دین بکنم یعنی جدای از اون روح تئاتر و اون دیالوگ های فوق العاده ای که آورده وارد سینما کرده، گفته توی این فیلم دوست داشتم نماهای زیبا، لوکیشن های زیبا، ترکیب کردن این ها با حال و هوای افراد، با حال و هوای داستان، این کار رو می خواستم انجام بدم و به نظرم به بهترین شکل انجام داده فضایی که هست، هم با روح داستان خیلی هم خوانی داره هم با روحیه آدم ها خیلی همخوانی داره، آدم هایی که خیلی تنهان و تو تنهایی خودشون دارن رنج می کشن و زندگی را ادامه میدهند. حرف داستان هم فکر می کنم همون چیزی بود که در یک دیالوگ که کشیش گفت کسی به الاغ های کوچک هم مگه اهمیت میده؟ گفت نگران اینم که کسی بهشون اهمیت نده!
فقط آدمای خوبین. به کسی هم آزار نمی رسانند. و این ها آدمایی¬اند که باید قدرشون را دونست. باید ارزششون دیده بشه و ما بعضی وقتا توی رویا پردازی هامون توی نقشه هایی که برای آینده می کشیم این ها را نادیده میگیریم و حرف فیلم اینه که صرفاً وقتی یه آدمی نایسه و آدم خوبیه، ارزش اینو داره که تو زندگیتو وقف دوستی با این آدم بکنی.
چقدر نقش خواهر با اینکه فرعی بود، هم وزن مردها طراحی و اجرا شد.
فضای فیلم انگار یه افسانه یا حکایت محلی رو باز روایت می کرد . یه چیز کوچولو رو گنده کرد و قصه ساخت، اما آفت قابل پیش بینی ملال آوری دامنش رو گرفت.
دلم خواست بچه محل این ها بودم.
من احساس میکنم که این فیلم شاید برگرفته از یه داستان فولکلور یا حکایت قدیمی باشه، چون فضا و موضوع اینقدر ساده بود که از یک قهر خیلی ساده و پیشپاافتاده یک فاجعه ساخت. در عین حال از یک جایی به بعدش دیگه ملالآور میشد من خودم چند بار خوابیدم.
در این فیلم یک شهر و زندگی جنزده را انگار به تصویر می کشد که در اسم فیلم یعنی ارواح اینیشرین هم پیداست. یک شهر ساحلی که تمام مردمش زندگیشان انگار تحت تأثیر این ارواح حالت نکبت و مزخرف پیدا کرده و کارهای عجیبوغریب انجام میدهند و تنها راه رهایی این است که بزنند بیرون از این دایره پوچی و نکبت، کما اینکه شخصیت خواهر، همین کار رو انجام میدهد.
همچنین برام سؤال بود که نماهای قشنگی که دائم از طبیعت اونجا میگیره در راستای مضمون فیلم چی می خواد بگه؟
نکته قابل ملاحظه محتوای ناب و به شدت انسانی ارواح اینشرین است که در دیالوگ درحال مستی فارل در بار خود را نشان می دهد: چرا ارزش مودب (نایس) بودن در نگاه مردم این قدر تنزل کرده است؟!
همین باعث می شود این فیلم را معصومیت از دست رفته یا مرثیه ای بر انسانیت بنامم و به همه توصیه کنم ببینند.
اِعمَلوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ عَلى أعلامٍ بَيِّنَةٍ ، فَالطَّريقُ نَهجٌ يَدعو إلى دارِ السَّلامِ ، و أنتُم في دارِ مُستَعتَبٍ عَلى مَهَلٍ و فَراغٍ ، و الصُّحُفُ مَنشورَةٌ ، و الأقلامُ جارِيَةٌ ، و الأبدانُ صَحيحَةٌ ، و الألسُنُ مُطلَقَةٌ ، و التَّوبَةُ مَسموعَةٌ ، و الأعمالُ مَقبولَةٌ . نهج البلاغه، خطبه ۹۴
رحمت خدا بر شما باد، با توجه به نشانه هاى آشكار حق عمل كنيد؛ زيرا كه اين راهِ روشن، شما را به سراى آرامش (بهشت) مى كشاند و شما در سرايى هستيد كه از روى فرصت و فراغت مى توانيد خشنودى پروردگار را به دست آوريد، در جايى هستيد كه نامه هاى اعمال باز است و قلم ها در كار و بدن ها سالم و زبان ها رها و توبه شنيده مى شود و اعمال پذيرفته مى گردد.
فیلم میتونست خیلی فیلم شگفت انگیز بشه، ولی این اتفاقه نیفتاد.
خیلی دقت کردم ببینم جایی از فیلم هست که بدون تصویر معناش رو از دست بده؟ به نظرم خیلی جاها این شکلی بود که با شنیدن هم کار جلو می رفت. چیز دیدنی عجیب و غریبی که تاثیر سینما رو بخواد باهاش استفاده بکنه، اون بیان سینمایی رو برای قصه گفتنش بخواد و ازش استفاده بکنه، من ندیدم.
مثلا مهمترین دیالوگی که کالین فارل شب مستی داشت و خودش را کنترل کرد و حرف های منطقی زد بر خلاف تمام بلاهت و حماقتی که داشت؛ خوب اون دیالوگ ها اگر که واقعاً یک داستان باشه یک کتاب باشه، تاثیرش چقدر کمتره؟
کارکرد تصاویر در نهایت میشه بیان این که چه جنگل قشنگی چه طبیعت قشنگی، و بیش از این کار نمی کنه. ولی موسیقی فیلم خیلی درگیر کننده بود از همان شروعش تا انتهاش تنها جایی بود که من از لحاظ حسی درگیر می شدم.
بازی کالین فارل باز هم مثل همیشه محشر و بینظیر بود. این بشر با چهرهاش و با حرکات صورتش معجزه میکنه؛ حالتها رو چقدر عالی نشون میداد. مثل بقیه بازیگرهای بزرگ، آدم فراموش میکرد نقشهای قبلیش را. این ساده لوحی، این جهلی که این شخصیت داشت رو چقدر عالی نشون داد.
جهل این بشر در فیلم یک نماد بود که اینقدر هزینه ایجاد کرد و همه تلاشها در مقابل این جهل بیفایده شد، حتی انگشت از دست دادن و فرار خواهرش و همه ناتوان شدند از تقابل، کنترل و مدیریت این جهل و خسارتی که به بار آورد.
لذا من ازش تغییر شخصیت هم برداشت نکردم. صرفاً آدمی که ادعا میکرد تو اون حالت مستی نایسه و این چیز خوبیه، جهلش این نایس بودن رو هم خراب کرد.
هر آدمی که اومد توی فیلم کاملاً یا شخصیت بود یا نزدیک به شخصیت شده بود، اصلا تیپ نداشتیم اگر از رهگذران بگذریم.
فیلم بهنظرم حیف شد.
میشد تبدیل به یه فیلم فلسفی با حرف یا پیام خیلی خوب بشه، ولی خب اتفاق نیفتد. اما پتانسیلش رو خیلی داشت.
یک فیلم آروم روستایی که همه صحنهها قراره عین هم باشه، اینکه خوب بتونه حرفشو در چنین فضایی بزنه خیلی هنره.