ده فیلم برتر حسین باقرزاده 1401

1.🥇 Fabelmanes 🇺🇲

4/5

2. Babylon 🇺🇲

3.5/5

3. Cinco lobitos 🇪🇸

3.5/5

4. The woman king 🇺🇲

3/5
3/5

6. The Whale 🇺🇲

2/5

7. Small body 🇮🇹

2/5

8. Close 🇹🇩

2/5
2/5

10. جاده‌ خاکی 🇮🇷

2/5
حسین باقرزاده
حسین باقرزاده
حسین باقرزاده هستم ۳۸ ساله.

از کجا شروع شد؟

یادم نیست از کجا، ولی کلنجارهای درونیم را خوب یادمه که آخه طلبه رو چه به فیلم‌بین بودن؟ طلبه رو چه به آخر هفته‌ها یواشکی ویدیوکلوپ رفتن؟ طلبه ای که می خواد یک مبلغ موفق بشه را چه به سینما رفتن؟ که بعد بخواد نگران باشه که نکنه دیده بشه و آبروش بره! اینجوری بود حال و هوای شروعم.

چرا سینما؟

بفرمایید چرا من بیچاره؟ چرا باید سینما انقدر زورش زیاد باشه که نشه ندیدش؟ چرا این قصه‌ها انقدر جذابن و تمومی ندارن؟ نه اینکه بگم آنچنان قصه‌خوون بودم، نه. این سینما بود و هست که قصه ها را در دسترس آدما قرار میده و فرصت این مواجهه جذاب و شاید عبرت‌آموز رو براشون فراهم می کنه.

هنوز هم؟

آره بابا. آخر سر گفتم خیله خب، حالا که دست از سرت بر نمی داره، هدفمندش کن، بیارش تو مسیر طلبگیت، آشتی کنید. به مدرسه اسلامی هنر رفتم و در دوره فیلمنامه نویسی شرکت کردم. بعدش هم وارد دانشکده صدا و سیمای قم شدم و ارشد ادبیات نمایشی خوندم. 

الان کجایی؟

بیشتر مشغول فعالیت های طلبگی هستم و استفاده ای که فعلا از مدرک دانشکده می کنم برای در کوزه است! افتخار می کنم سه سالیست که از اعضای کمابیش فعال آیه‌دُ سینما هستم و از رفقای با تجربه این گروه منحصربفرد بسیار آموختم. دستاورد همه آن کلاس ها و دوره‌ها و مطالعات برایم یکسری اطلاعات و مبانی نظری بوده که به پشتوانه‌شون، در مورد فیلم هایی که می بینیم می نویسم و گفتگو می کنم. مبانی که البته همچنان در این مباحثات محک می خورد.

تحلیل فیلم "تل ماسه: قسمت دو"

این فیلم در ادامه قسمت یک هست و با هم برای رساندن یک معنا کار می‌کنند. یکسری مفاهیمی رو دستمایه قرار داده که ما شیعیان باهاش سر و کار داریم. فیلم می‌خواهد قضاوت ما نسبت به این اعتقادات را تغییر دهد. این داستان داره به اعتقاد ما جنبه مادی میده و معنویت رو حذف می‌کنه. این داستان به جای اینکه به دست ما ساخته شود، متاسفانه به دست غیر همفکران ما تولید می‌شود و خیلی هم قشنگ این کار را می‌کنند.

تحلیل فیلم "استخوان ها و همه"

ژانر داستان آدم‌خواری ژانر وحشت است، و قواعد و کارکردهای خود را دارد. اما در فیلم «استخوان‌ها و همه»، ژانرهای روانشناختی و عاشقانه را نیز به وحشت اضافه کرده و بلکه غلبه داده! یعنی یک فیلم آدم‌خواری می‌بینیم که در آن ابعاد روانشناختی و عاشقانه بر ایجاد وحشت غلبه دارد!

داستانِ دختر جوان آدم‌خواری را می‌بینیم که دنبالِ یافتن هویت خود و تسلط بر آن است و این وسط ناخواسته عاشق هم می‌شود. آدم‌خواری، یافتن هویت و عشق، سه لایه داستانی‌ دور از هم‌اند.

این ترکیب ژانر به‌ظاهر خلاقانه، هم جمع کردن داستان و ایجاد وحدت دراماتیک را سخت می‌کند و هم ممکن است به‌تبع باعث سردرگمی حسی و بلاتکلیفی مخاطب شود؛ آنچنانکه برای بنده اتفاق افتاد. لذا در چنین فیلمی نه عشقْ خوب از کار درآمده، نه روانشناسی و نه حتی وحشت؛ اگر چه در مورد هر یک می‌شود برداشت‌هایی داشت و نکاتی ذکر کرد. هر عمل به‌ظاهر خلاقه‌ای که انسجام داستانی و وحدت دراماتیک را بر هم بزند، موجب اختلال حسی مخاطب می‌شود.

گویا پناه بردن به چنین شگردهایی راه دررویی شده برای گریز از زحمت‌های خوب قصه گفتن. آمار فروش پایین فیلم که حتی نتوانسته خرج خودش را درآورد شاهدی بر این مدعاست. «خیلی عادی» توصیف خوبی برای فیلم است؛ عادی‌سازی آدم‌خواری به‌عنوان یک ویژگی یا مریضی.

تحلیل فیلم "زیستن"

بنده ضمن نقد جدی که به داستان فیلم Living (زندگی) دارم و در ادامه می‌نویسم، دلیل علاقه‌ام به این فیلم، موضوع و فضای انسانی، اخلاقی و رو به جلوی آن است؛ فیلمی که به موضوع تحول و بازگشت می‌پردازد، ولو با داستان و پرداخت متوسط، برایم ارزشمند و لذتبخش است. چنین آثاری که هم حال مخاطب را خوب می‌کنند و هم او را دعوت می‌کنند به بازگشت و توجه به ارزش زندگی و فطرت، نشان از رسالت انسانی-الهی هنرمند است و همواره باید جزو جیره سینما باشد.
به این مناسبت یادی کنیم از فیلم عالی «بوی خوش زن» که به‌مراتب از این فیلم بهتر است و در موقعیتی مشابه، تحولی به‌اندازه و باورپذیر را نشان‌مان می‌دهد و به تمام سؤالات در مورد تحول شخصیت پاسخ می‌دهد!
اما آیا تحول شخصیت در این فیلم، که تحولی کامل و صددرصد است، باورپذیر است؟ آیا اینکه آقای ویلیامز از شخصیتی کاملاً سرد، بی‌تفاوت و همراه با سیستم پشت‌گوش‌انداز شهرداری لندن، تبدیل می‌شود به شخصیتی احساسی، پیگیر و آرمانی، همانقدر که شیرین، باورپذیر هم هست؟
البته که خبر مرگ عامل تأثیرگذاری است. همراهی با شخصیت گرم و پرنشاط خانم هریس هم تأثیرگذار است، اما در چه حد؟
سؤال این است که آن کیفیت بد، چگونه به این کیفیت خوب و مثال‌زدنی تبدیل می‌شود؟ چطور ناگهان اینقدر عالی و آرمانی می‌شود؟ فیلم غیر از عامل خبر مرگ و همراهی با خانم هریس و گذراندن دوره افسردگی، پاسخی به این سؤال نمی‌دهد، و همین دوز شعاری بودنش را علیرغم بازی خوب بازیگران و بعضی سکانس‌ها و دیالوگ‌های جالب، بالا می‌برد.
اگر آن صفر مطلق، کمی از جایش حرکت می‌کرد و بالا می‌آمد قابل پذیرش بود، اما اینکه ناگهان تبدیل به صد شود خیر! به نظرم اشکال عمده داستان فیلم همین است. از اینکه بگذریم، انصافا سکانس‌هایی که شخصیت تحول‌یافتهٔ آقای ویلیامز را نشان می‌دهد، هم در تعاملش با خانم هریس، و هم مخصوصاً بعد از آن در اداره و تعامل با زیردستان و رؤسایش و در مقام پیگیری ساخت زمین بازی و آن سکانس تاب‌سواری‌اش زیر برف، همه شیرین و لذتبخش است.
گویا فیلمنامه‌نویس بدون اینکه بخواهد زحمتی بابت درآوردن باورپذیری تحول شخصیت بکشد، تمرکزش را گذاشته روی شکل و کیفتش بعد از تحول. من دو منبع اقتباس از کوروساوا و تولستوی را ندیده و نخواندم و نمی‌دانم تحول در آنها به چه صورت است. ممنون میشم اگر دوستانی که دیده و خوانده‌اند بفرمایند.

تحلیل فیلم " آواتار: مسیر آب"

هدف از ساخت آواتار ۲، همانطور که از اسمش پیداست، نشان دادن با تفصیل و جزئیات بخش ساحلی و دریای سیاره پاندوراست.
به طور کلی آنچه در هر دو قسمت آواتار موضوع اصلی است به تصویر کشیدن با جزئیات خیره کننده این سیاره و سبک زندگی موجودات انسان نمای عجیبش است، نه قصه‌گویی!
به همین خاطر در هر دو قسمت، قصه را دم‌دستی و ساده روایت می‌کند تا به کار اصلی‌اش یعنی تصویرگری سیاره برسد و انصافاً هم این کار را خوب و خیره‌کننده انجام داده است؛ با این تفاوت که قسمت اول امتیاز بکر بودن ایده و مواجهه اول و امتیازات فنی بی سابقه را دارد، اما قسمت دوم اینها را ندارد.
ایدهٔ محوری برای به تصویر کشیدن این سیاره، ارتباط تنگاتنگ بین ناوی‌ها، طبیعت و دیگر موجودات آنجاست. پدیده‌ای که انسان در تمام دوران حیاتش در زمین، به‌واسطه همین روحیه سلطه‌گری، هیچگاه موفق به تجربه کردن آن نبوده و به‌طور خاص در عصر تکنولوژی در نقطه مقابلش حرکت کرده و فیلم هم با شخصیت‌های منفی‌اش و انگیزه‌های‌شان، اشاره واضحی به آن دارد. البته شاید قبایل بدوی تا حدودی چنین ویژگی‌هایی داشته باشند.
نکته جالب اینکه بعضی روایات دوران ظهور حضرت حجت(ع) به فعال شدن چنین ظرفیت‌هایی در زندگی انسان و طبیعت اشاره دارد. بنابراین آواتار ۱ و ۲ هر چه در ترسیم این زندگی و پیوند میان ناوی‌ها با طبیعت و دیگر موجودات، قوی و تحسین‌برانگیز عمل کرده، در پرداختن به شخصیت بدمن‌ها و انگیزه‌ها و دیگر جزئیات داستانی ضعیف عمل کرده است.
البته با همه این ضعف‌ها حداقل‌های گره دراماتیک برای همراه کردن مخاطب، مخصوصاً مخاطب عام را دارد و از این جهت شاید کارگردان آگاهانه و در راستای هدف مهم‌تر، این سطح از قصه‌گویی را انتخاب کرده است. تمهیدی که البته به هر حال طیف دیگری از مخاطبان سختگیر و حساس به قصه و گره‌ها و روابط داستانی را از فیلم ناخشنود می‌کند.
با این حال تماشای اصل خلق چنین جهانی با جزئیات، با آن ایدهٔ محوری، یعنی ارتباط تنگاتنگ بین ناوی‌ها و موجودات طبیعت که حامل پیام بازگشت به طبیعت و مهربانی با آن برای انسان معاصر است، برای بنده بسیار لذتبخش و جذاب بود. جهانی که خلق می‌کند، از جهت پیوند و اتحاد انسان (ناوی) با طبیعت و موجودات دیگر، خیلی شبیه آرمانشهر ظهور یا انسان آرمانی است.

تحلیل فیلم "خطوط کج‌ و معوج خدا"

تنها سکانسی که در این فیلم، تصویر ذهنی زن را در آن می‌بینیم، فقط همان خوابی است که در قفس می‌بیند و متوجه نقشه شوهرش می‌شود. این سکانس هم کاملاً مشخص است که صحنه خواب دیدن اوست.
آن صحنه‌های خط روایی دوم در مورد آتش‌سوزی و قتل جوان هم اصلاً مشاهدات زن نیست، بلکه شیطنت کارگردان و همان دانای کل است برای به اشتباه انداختن ما که به نظرم بجا استفاده شده است و در نهایت وقتی می‌فهمیم مربوط به گذشته نیست بلکه مربوط به آینده است، لذت می‌بریم.
بقیه فیلم، همه چیزش روی روال و سرراست است. فیلم دقیقاً داستان زنی است که بسیار باهوش و حاضرالذهن است و فکر می‌کند با این نبوغش می‌تواند هر بحرانی را به نفع خود مدیریت کند، اما در آخرین لحظه فیلم معلوم می‌شود دست بالای دست بسیار است؛ وقتی دکتر دونادیوی واقعی که آلیس فکر می‌کرده دکتر دل اولمو است وارد می‌شود و معلوم می‌شود تمام این نقشه‌ها از همان اول کار او بوده.
عکس‌العمل دکترهای طرفدار آلیس بعد از وارد شدن دونادیو نشان از انفعال‌شان و فهمیدن حقیقت است. دلیل اینکه دکتر آلوار، مسئول تیمارستان، هم این برگ برنده را زودتر رو نکرد، امتحان کردن همکارانش و مواجه کردن‌شان با پیچیدگی مسئله است. طبعاً پس از معلوم شدن ماجرا، اعتقاد آنها به او دوچندان می‌شود.
اما آن نگاه‌های عجیب آلیس در ثانیه‌های آخر که هم ضعف و هم قوت را با هم منتقل می‌کند کاملاً طبیعی است. چون از طرفی وقتی می‌فهمد کسی که او را به اسم دل‌اولمو با نقش بازی کردن به تیمارستان آورده، همان دکتر دونادیو است، طبعاً احساس ضعف می‌کند، و از طرف دیگر با توجه به ویژگی‌ای که از او سراغ داریم که با تیزهوشی در لحظه سناریوی جدیدی می‌چیند تا دیگران را متقاعد کند، یحتمل فکرهایی به سرش زده تا این بازی را ادامه دهد و از این جهت احساس قوت می‌کند. در مجموع فیلم برگ‌ریزان خوبی بود.

تحلیل انیمیشن "مارسل، صدف کفش به پا"

مارسل فقط سوژه زیادی متفاوتی داشت. فیلمساز با پرداختن به چنین سوژه‌ای داره خودنمایی می‌کنه. ادعاش اینه که ما اگه بخوایم قصه بگیم با این صدفای ریزم قصه میگم و شخصیت خلق می‌کنم. ولی فیلم شدیداً ملال‌آور بود و منطقش درنیومده بود.

تحلیل فیلم "آرژانتین 1985"

بافیلم حال نکردم و خسته شدم و با ژانر دادگاهی حال نمی کنم و اصلن دوست نداشتم.

تحلیل فیلم "کورساژ"

در مقام مخاطب عامی که هدفش دیدن فیلم به قصد لذت‌بردن و سرگرم‌شدن است کورساژ پر از تکرار و خسته‌کننده است و موضوعش هم مستقیما مبتلابه من نیست. مخاطب عام را از دست می‌دهد و در نتیجه آن جنبه داوری و امتیازدهی هم تضعیف می‌شود و بی‌تعارف چشمت را بر نکات مثبت و امتیازات واقعی فیلم می‌بندی و به خاطر همه‌شان سرجمع یک ستاره سمتش پرتاب می‌کنی!

فیلم بیوگرافی خودش یک مصیبت است، آن وقت تم روان‌شناسانه هم بزنی تنگش بدون اینکه مطلقا قصد جبران این دو مصیبت را با تمهید و خلاقیتی داشته باشی، می‌شود مصیبت اندر مصیبت!

تحلیل فیلم "پیکر نحیف"

خیلی فیلم عجیبی بود. اگر کسی با فرهنگ و جغرافیای فیلم آشنا نباشد، فیلم برایش خیلی عجیب می‌شود. فهمیدن اینکه این فیلم در ستایش مادرانگی است نیاز به آشنایی با فرهنگ آن منطقه دارد، و کسی که این شناخت بیرون از فیلم را نداشته باشد از فضای فیلم دور می‌شود.

در نگاه اولیه فهم و درک انگیزه شخصیت مادر برای انجام این فداکاری، و تحمل این میزان از سختی و اسم‌گذاری روی بچه‌ای که اصلاً به دنیا نیامده، سخت است. به نظرم اگر فیلم به مسائل خرافی در مسیحیت اینگونه پرداخته، نگاه نقادانه خوبی است.

تحلیل فیلم "سلطان بانو"

کمابیش دوستش داشتم. این فیلم یک فیلم حماسی است و از اول تا آخر به همین مفهوم پایبند است. فیلم می خواهد حماسه نشان دهد ولی این که این حماسه چه حدی دارد، قطعا سطح بالایی ندارد. گارد این فیلم گارد حماسه سازی است. در این فیلم جامعه ای رو می بینیم که زنان مدافع جامعه هستند. حماسه داستان قهرمانی است که باری را برمی دارد که دیگران نمی توانند آن کار را بکنند. وجه معرفتی این حماسه هم این مطلب است که می گوید مقاومت، نه یک کلمه کم، نه زیاد.

تحلیل فیلم "ای اُ"

فیلم با عشق عجیب یک دختر جوان به یک الاغ که با هم در سیرک نمایش بازی می کنند آغاز می شود. عشقی که دیری نمی پاید و با جدا کردن الاغ از او توسط گروه های موسوم به حامی حیوانات ناکام می ماند. از اینجا به بعد تا آخر فیلم که الاغ بیچاره به ناچار در یک گاوداری و در میان گاوها قرار می گیرد، شاهد داستان آوارگی این حیوان هستیم. آوارگی که حتما بعد از این، به شکل های مختلف ادامه هم پیدا خواهد کرد. کار خاصی که این فیلم با این الاغ و دیگر حیوانات انجام داد، معنادار کردن رفتارشان و شخصیت پردازی آنها به صورت موجوداتی دارای شعور و احساس بود. این کار را به طور خاص با کلوزآپ هایی که از آنها می گرفت و با ترتیب و چینش حوادث انجام می داد، جوری که از یک صحنه ناراحتی حیوان و از صحنه ای دیگر بی قراری، قهر و حتی دلتنگی اش برداشت می شود. یکجا به پسر جوانی که او را از تیر آهنی باز می کند و با خود می برد اعتماد می کند و چند لحظه بعد وقتی او می گوید من حتی گوشت خر هم خورده ام رفتارش سرد و بی اعتنا می شود و دستش را پس می زند، جوری که او متوجه می شود. هر چقدر در این فیلم حیوانات را معصوم و با شعور نشان می دهد، در نقطه مقابلش اغلب انسان ها را جز موارد استثنا، فاقد شعور و مقام انسانیت نشان می دهد. این را در تیپ های مختلف آدمهایی که الاغ بیچاره گیرشان می افتد شاهدیم؛ از همان گروه اول که با عناوین دفاع از حیوانات او را از موطنش جدا می کنند و برای کارهای دیگر به دیگران می سپارند، تا آن بازیکنان فوتبالی که رفتار جنون آمیز و وحشیانه داشتند تا آن راننده کامیون تا… طوری که حتما اگر با فیلم همراه شده باشی دلت بدجور برای این حیوان می سوزد که در چه وضعیت بی رحمانه ای بین یکسری زبان نفهم گیر کرده و به زبان حالش پی خواهی برد که: آنوقت اسم من خر بیچاره، بد در رفته و آدم های نفهم را به من نسبت می دهند! حتی در دو نما از فیلم شاهد نگاه تحقیر آمیز خر به انسان ها هستیم. درآوردن این معنا در نگاه یک حیوان ابتکاری جالب  و خلاقانه است که در پیوند با معنای اصلی فیلم نیز هست. طبعا فیلم ای او، مرثیه ایست برای حقوق همواره پایمال شده حیوانات. جادارد به این بهانه گریزی به آن آیه قرآن هم بزنیم که خداوند گروهی از انسان ها را همچون چهارپایان و بلکه از آنها هم پست تر می داند. صاحب این اثر سعی کرد از نگاه خودش پست تر بودن بعضی انسان ها از حیوانات را نشان دهد. به نظرم کارگردانی و موسیقی کار هم خیلی خوب بود. مسلما بازی گرفتن از حیوانات کار مشکلی است. امیدوارم همانطور که آخرش نوشت هیچ حیوانی در جریان تولید این اثر اذیت نشده باشد چون آنوقت… !

تحلیل فیلم "پرل"

فیلم پرل از جهت تعلیق و داستان پردازی و بازیگری چیزی کم ندارد. از همان اول دختر جوان زیبایی را میبنیم که عاشق رقص و شهرت است اما شرایط مزاحم پیشرفتش است، و با کاشت ابتدای فیلم که با خونسردی تمام چنگک را در بدن غازی فرو می کند و به تمساح می دهد، تو منتظری هر آن برای بیرون زدن از این شرایط و محدودیت ها مرتکب جنایتی شود.  در نهایت هم این انتظار برآورده می شود و او جنایاتش را که از نگاه فیلمساز معلول تقابل بلندپروازی های او با فقر و جبر حاکم بر زندگی اش است، یکی بعد از دیگری مرتکب می شود و مخاطب را تا انتها در حالت تعلیق و دلهره نگه می دارد و در نهایت با خنده های ترسناک و هیستریک شخصیت اصلی، مخاطب را همراه نامزد تازه از جنگ برگشته دختر، در بهت فرو میبرد.
منتها چنین فیلم هایی از جهت اخلاقی با یک سؤال مواجه اند که پاسخ به آن ارزش و رده فیلم را مشخص می کند. اینکه اینگونه نشان دادن گناه، شهوت و جنایت در فیلم با چه هدفی اتفاق میفتد؟ این سؤال را در همان فرهنگ جامعه غربی مطرح می کنم نه فرهنگ خودمان.
آیا هدف سازنده صرف نشان دادن اینها و جذب مخاطب با آن است و طبعا برای تکمیل چرخه درام و وجهه داستانی اش از بستر روانشناسی هم برای فیلم استفاده می کند؟ یا هدفش از نشان دادن این ها ایجاد تنبه و هشدار نسبت به عواقب این کارها و گرایشات یا نسبت به بسترهای به وجود آورنده آن است؟
برداشت و قضاوت من در مورد این فیلم پاسخ اول است نه دوم. یعنی من در این فیلم بهره برداری از جذاب نشان دادن این امور برای جذب مخاطب را بسیار قوی تر دیدم. از این جهت ارزش و رتبه این اثر در نگاهم بسیار تنزل یافت. اگر ادامه آن را نساخته بودند آرزو می کردم کاش موفق به ساختنش نمی شدند.
چرا؟ چون ما داریم در مورد نشان دادن شهوت و جنایت صحبت می کنیم. نشان دادن اینها ممنوع است جز به قدر ضرورت. نه اینکه اینقدر سخاوتمندانه و مشتاقانه و با جزئیات شهوت و جنایت را نشان دهد و بعد به طور گذرا به ریشه هایش بپردازد و در انتها هم با حالتی بی‌طرف و بی‌قضاوت ما را در آن مهلکه رها کند.
طبعا در این نگاه صرف گفتن اینکه به قواعد ژانر عمل کرده، مجوز نمی شود. چرا که آنوقت همین حرف ها و اشکالات در مورد آن ژانر هم مطرح می شود.
البته واضح است که در صورت پذیرفتن این نقد و نگاه بالکل با داستان دیگری مواجه خواهیم بود که اشتراکاتی هم با این داستان خواهد داشت.

تحلیل فیلم "اخت الرضا"

طبعا چنین فیلمی را نمی توان و نباید با معیارهای نقد معمول فیلم های روی پرده بررسی کرد و ناگزیر باید با در نظر گرفتن ملاک های معمولی و حداقلی مانند فیلم های تجربی سراغش رفت. یک فیلم تجربی که از هر ملاکی حداقل هایی را دارد که سرپا نگهش داشته تا عرض ارادتی باشد به حضرت اخت الرضا سلام الله علیهما.
اسم فیلم می توانست غیر از این باشد، چرا که روند داستان و شخصیت پردازی ها بیش از آنکه در خدمت شناساندن این بانوی یگانه باشد، در خدمت نشان دادن خفقان موجود در حکومت بنی العباس و حیله گری و ظلمشان بود. در این میان این گزاره تاریخی فیلم که این سفر با اجبار حکومت انجام شده تا به شهادت خاندان عصمت منجر شود برایم جدید بود.
البته در داستان فیلم مشهوراتی را در مورد فضائل حضرت معصومه سلام الله علیها می شنویم یا نگرانی مأموران را در مورد تأثیر این کاروان بر مردمان شهرهای مسیر می شنویم اما همچنان بخشی فرعی از داستان است و شخصیت منحصربفرد این بانو را برجسته و گیرا نمی نماید.
دختر نوجوانم خیلی ناراحت بود که چرا لااقل صدای ایشان را نمی شنیدیم؟!
اما همانطور که گفتم فیلم در حد یک اثر سینمایی تجربی حداقل هایی را در میزانسن، فیلمبرداری و بازی ها دارد که وقتی پیوند می خورند به محبت و ارادت مخاطب مذهبی به این بانو، فیلم را قابل تماشا و تأثربرانگیز می نماید. کمااینکه در سالن دیدم بعضی مردم از جمله همسرم در سکانس شهادت حضرت، متأثر شده و اشکشان جاری شده بود.
از جمله دیگر نقاط مثبت فیلم، بازی خوب مأمور بدرقه بود که در نهایت متحول می شود. هم بازیش خوب و چشمگیر بود و هم در این فیلم مسیر و روند تحول و رستگاریش قابل قبول و تأثیرگذار.
چند سکانس خوب هم در فیلم بود از جلمه سکانس نهایی که پس از شهادت بانو در نمایی از بالا از آن مزار اولیه وصل می شود به گنبد فعلی حضرت.
باشد که این عرض ارادت ها موجب عزتشان در دنیا و بهرمندی از شفاعتشان در آخرت گردد.

تحلیل فیلم "بانشی های اینیشرین"

این فیلم یک شهر و زندگی جن‌زده را انگار به تصویر می کشد که در اسم فیلم یعنی ارواح اینیشرین هم پیداست. یک شهر ساحلی که تمام مردمش زندگی‌شان انگار تحت تأثیر این ارواح، حالت نکبت و مزخرف پیدا کرده و کارهای عجیب‌وغریب انجام می‌دهند و تنها راه رهایی این است که بزنند بیرون از این دایره پوچی و نکبت، کما اینکه شخصیت خواهر، همین کار رو انجام می‌دهد. 

تحلیل فیلم "TAR"

به نظر می‌رسه تار یک فیلم بیوگرافی است اما در واقع این چنین نیست.

از یک نگاه تمام فیلم یک مقدمه طولانی بود برای کنسرتی که قرار بود در آخر به اون شکل به افتضاح کشیده بشه. فیلم در تلاشه شخصیت یک زن مدیر و مقتدر رو نشون بده.

فارغ از بازی خوب کیت بلانشت پرسش اساسی من اینه: آیا واقعا روابط در این فیلم ساخته شده بود؟ رابطه لیدیا با فرانچسکو، با شارون، با اولگا، با کریستینا، با استادش، با همکار بازنشسته‌اش، با فرزندش، با محیط؟ البته تنها رابطه‌ای که تا حدودی درآمده بود و جنبه سینمایی پیدا کرد، همین رابطه او به عنوان یک نابغه موسیقی با محیط و صداهای اطراف بود که آن هم خیلی معمولی و سطحی اجرا شده بود و با کلیت اثر نتنیده بود.

مشکل من با بیشتر فیلم‌های شخصیت‌محور این است که خودبسنده نیستند. یعنی مخاطب، مخصوصا از نوع عامش، برای ارتباط با فیلم باید کلی اطلاعات پیشین داشته باشد تا بفهمد چه شد. به علاوه ارجاعاتی که همواره وجود دارند و صرفا مخاطبان خاص آن را درک می‌کنند هم مزید بر مشکل می‌شوند.

تخصصی‌بودن موضوع فیلم یعنی موسیقی کلاسیک و رهبری ارکستر را همراه مقدار زیادی از اصطلاحات و مباحث تخصصی، اضافه کنید به آن عوامل برهم‌زننده ارتباط حسی مخاطب.

تحلیل فیلم "جاده خاکی"

یک فیلم جاده‌ای در مورد مهاجرت که در آن شاهد ساعات آخر حضور پسر جوانی در کنار والدین و برادر کوچکش هستیم. خانواده با ماشینی که امانت گرفته اند میروند تا نزدیک یکی از مرزهای زمینی فرزندشان را دست بلدچی بسپارند و بعد بدون او برگردند.
در طول فیلم هیچ اتفاق خاص و برجسته‌ای رقم نمیخورد. فقط کمی با این خانواده، شخصیتها، روابط و مسائلشان آشنا میشویم. بنابراین بار اصلی کشش داستانی برای مخاطب، به عهده شخصیتها، بازیها و دیالوگهایشان است. فیلمی که حادثه محرک و نقاط عطف را ندارد، برای همراه کردن مخاطب باید متوسل شود به چهره و بازی بازیگران و دیالوگهای طنازانه و صحنه های زیبای طبیعت و کودکی جذاب و پرچانه که این فیلم تا حدودی از عهده این کار برآمده بود.
کارکرد سگ مریض احتمالا برای نشان دادن مهربانی آنها و تعلق خاطرشان به یک حیوان است. یعنی ببین خانواده ای که دل ندارد از یک سگ مریض خلاص شود، چطور و در چه شرایطی دارد از فرزندش دل میکند!
در این فیلم پر دیالوگ در مورد دلیل این مهاجرت یا فرار، مطلقا گفتگو نمیشود. گویا این دلایل از قبیل آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است میباشد. یا نزد مخاطبی خاص که احتمالا جشنواره‌ها و هم‌نوایانشان باشند، امری معلوم است. فیلم لزوما طرفدار مهاجرت و فرار از شرایط موجود نیست، اما به عنوان امر گریزناپذیر آن را پذیرفته. گویا فیلم در صدد گفتگو نیست. دارد گلایه میکند. و دلایل آنقدر برایش مسلم است که جایی برای گفتگو نگذاشته. با این اثر و صاحبش باید همدردی و تفقد کرد.

تحلیل فیلم "رقابت رسمی"

فیلم در واقع نمی‌خواست بگه سینمایی ها اینن، بلکه می خواست بگه ما اینیم! داره با صدای بلند میگه ما اینیم، ما همین گندی هستیم که هستیم. من برداشتم اینه، آخه وقتی یه کسی میاد به کارگردان و بازیگر و همه‌ گند می‌زنه، می خواد بگه ما اینیم و این قابل تأمله.

تحلیل فیلم "نهنگ"

فارغ از محتواهای دینی و روان‌شناسی موجود در فیلم، مهمترین شگفتانه فیلم که شروع و پایان اثر با آن رقم می‌خورد ماجرای مقاله ده سالگی دختر چارلی درباره رمان موبی دیک است. به عبارتی فیلم نهنگ آرنوفسکی، قصه مقاله دختری ده ساله درباره رمان موبی دیک را روایت می‌کند، که خواندنش به طرز سحرآمیزی برای پدرش که یک معلم تحقیق است، حیات‌بخش است و چند بار او را از مرگ نجات بخشیده و در نهایت وقتی دختر در بزرگسالی آن مقاله کودکی‌اش را می‌خواند موجب رستگاری پدر می‌شود.

اما سوال؟ آیا واقعا یک مقاله، هر چند صادقانه باشد و هر چند برای دختر خود آدم باشد، و هر چند تنها دستاویز و یادگار او در این شرایط بد و نکبت باشد، معقول و منطقی است چنین تأثیری داشته باشد؟! یک یادگاری ارزشمند حتما می‌تواند تأثیرگذار باشد اما آیا در این حد؟ ممکن است کسی بگوید سینما یا این داستان جای حس است نه عقل که می‌پذیریم اما آن حس هم باید با پشتوانه‌هایی دربیاید. از نظر من نچ! حس این تاثیرگذاری درنیامده بود.

قرائن و مقدمات یک اتفاق حسی مثل همین اثرگذار بودن یک مقاله کودکانه، باید از نوع خودش باشد. یک اتفاق عجیب و معجزه‌آسا فقط در یک کانتکست و بافتار عجیب و معجزه‌آسا باورپذیر است. نه اینکه بستر فیلم کلا رئال باشد، تنهایی ببینیم، عجز ببینیم، چاقی ببینیم، بعد از دل این‌ها بدون هیچ تمهید مناسب و مرتبطی معجزه بیرون بیاید.

آرنوفسکی را یک فیلمساز مولف بدونیم. بتونیم تاثیر سبک قصه گوییش رو همانطور که هست (بدون تجزی,) بر روان مخاطبان مذهبی و خداباور را با تاثیر قصه های کتب مقدس بر همان مخاطبان  مورد تحلیل و بررسی قرار بدیم.

پیمایش به بالا