1.🥇 Tar 🇺🇲
3. Cinco lobitos 🇪🇸
4. Small body 🇮🇹
5. The wonder 🇬🇧
6. EO 🇵🇱
7. جاده خاکی 🇮🇷
9. Fabelmanes 🇺🇲
10. Babylon 🇺🇲
از کجا شروع شد؟
از ممنوعیت استفاده از هر نوع رسانه ای که برای بچه ها جذاب بود. مثل سگا، میکرو، تلویزیون رنگی و حتی آنتنی که بشه باهاش کارتون دی جی مون رو از برنامه کودک شبکه تهران دید. بعد با ورود اینترنت ADSL به خونه و دانلود اولین فیلم توسط برادر بزرگم. و بعد پیدا کردن همسایه هایی که همه فیلم بین بودن و DVD باز. یادش بخیر! چقدر DVD سوزندم و توبه کردم، ولی نشد!
چرا سینما؟
جذاب لعنتی. هنوز هم که هنوزه از بابام نپرسیدم که چرا من رو چندباری با خودش برد سینما تا «یاس های وحشی» ببینم. حدسم اینه که بلیت مجانی به معلم ها می دادن. وقتی یک خاطره از ذهن آدم بیرون نمی ره دلیلش چی می تونه باشه؟ سینما از ذهن من با ثبت خاطره ای که پدرم برای من ساخت بیرون نرفت.
هنوز هم؟
سر چرخوندم و دیدم چند سال از شروع تحصیلم در حوزه گذشته. موبایل و تبلت و لبتاب و کامپیوتر های خونگی همه گیر شده بود. و دوباره داداشم. این بار با سریال LOST چند دوز سینما به رگ های من تزریق کرد. باز هم عقب تر از بقیه بودم. انگار همه داشتن فیلم می دیدن. این بار دیگه کاملن آلوده شدم. گرفتار برنامه هفت و فراستی شدم. مدرسه اسلامی هنر رو پیدا کردم و به در دست رس ترین کلاس اون جا یعنی فیلم نامه نویسی، خودم رو رسوندم. از اون موقع بیش از هشت سال می گذره و هنوز هم سینما دست از سرم برنداشته؛ شایدم برعکس.
الان کجایی؟
الان در «استودیو انیمیشن بچه های بهشت» برای بچه ها از بهشت می گم. فیلم نامه می نویسم و مدیرتولید ساخت آثار کوتاه انیمیشن و لایواکشن هستم. فیلم های کوتاه اسناپیر، کیبرد و پاکوتاه رو تهیه کنندگی کردم. نویسندگی تعداد زیادی موشن گرافی رو انجام دادم. با همکاری دوستانم در گروه اتود چندین تیزر داستانی رو تولید کردیم. چند وقتی مدیر رسانه برند«آقای عسل» بودم و مستند کُنارایرانی رو تهیه کنندگی کردم. و اخیرن برای فیلم کوتاه اسناپیر تو جشنواره اشراق و برای فیلم نامه کوتاه نَسَخ تو جشنواره هنرهای آسمانی صاحب رتبه شدم. البته همه دوستانم در این موفقیت سهم دارن. از همه مهم تر الان نزدیک پنج ساله یک آیه دُ سینمایی مغرور هستم.
وقتی باید برای نشاندن و کشاندن تماشاچی حتی شورتت را هم پرچم کنی، دست به ساخت همچین فیلمی میزنی. نتفلیکس عملاً به پایگاهی برای تخلیه آب گندیده کمر فیلمسازانی تبدیل شده که هنر و سینما را صرفاً زمین بازی و ماشین چاپ پول برای صاحبان سرمایه تصور میکنند.
فیلم چنان سردستی و احمقانه است که حتی اشکالاتی در حد ایراد در طراحی لباس و طراحی صحنه میبینیم؛ از درز پیراهن «نت لاو» که صنعتی دوخته شده تا پارچه «لی» روی تن زیدش (انگار شلوار لی رو جر داده بودن و کردن تنش) و لباس مدرن رقاصه شهر ردوود، تا نورپردازی احمقانه در صحنهٔ شب خدافظی لاو با زیدش لب دره!
مقایسه با «جانگو» و «هشت نفرتانگیز» تارانتینو، بیشتر از اینکه در تأیید این جفنگ باشه، فحش ناموسی به سینما و تارانتیو هست. از بدترین انتخاب بازیگرهای تاریخ سینما در این فیلم رونمایی کردن. یک لحظه هم با هیچیک از آدمهای فیلم همراه و همحس نشدم.
با این همه، در وسط یک ماجرا که اخلاق و انسانیت هیج جایی در آن ندارد، یکدفعه با پایانی اخلاقی و البته تقلبی روبرو میشویم. تقلبی بودنش هم که واضحه.
قابل پیشبینی و پرحرف و تکراری. اما این داستان با خاصیت کهنالگوییای که دارد، مثل یک نصیحت، تلنگری به مخاطبش می زند که تحمل شنیدن و دیدنش را در مخاطب ایجاد می کند.
فیلم اگر سرپا است، روی همین امتیاز مضمونی ایستاده. و الا از منظر سینمایی بسیار کمارزش است. البته در همین مضمون هم فیلمساز عقبتر از سَلفش قرار دارد. در فیلم مشخص نمیشود که این سوژه برای چه توسط این فیلمساز بایستی ساخته میشد!؟ قطعاً علاقمندی شخصی به هر سوژهای دلیل کافی برای ساخت فیلم نیست.
بهترین سکانس فیلم نشستن پیرمرد در تنهایی خودش و یاد کردن از گذشته خود بود. بدترین قسمت فیلم ارتباط پیرمرد با جوان بیخواب و شبگردیهای آن دو بود که اصلاً داستان بین این دو شروع نشد و طبیعتاً نباید هم پایانی برای آن انتظار داشته باشیم.
بهترین بازیگر فیلم هم عروس خانواده بود که با حضور کمش کاملاً سوهان روحمان شد.
اگر بهدنبال سرگرم شدن هستید و دنبال اثری خیرهکننده میگردید، «آواتار: مسیر آب» رو حتماً در سینما ببینید. باید ببینیم چند نفر از تماشاچیان این فیلم در حین تماشای فیلم خسته میشن و حاضرن چشم از پرده بردارن؟ یا یک نفر رو بذاریم تعداد خمیازهها رو بشماره!
من سراسر با فیلم همراه بودم و سرگرم شدم، ولی مدام سؤالاتی راجع به قصه و روندش و در مقایسه با قسمت قبلش و در مقایسه با آثار سایر بزرگان همرتبه جیمز کامرون از خودم میپرسیدم که چرا این فیلم باید یکی مثل کامرون رو ترغیب به ساخت کنه؟!
من این فیلم رو تلاش کامرون برای روایت قصهای جهانشمول و همهزمانی میدونم که در مرحلهٔ قصهپردازی موفقیت لازم رو به دست نیاورده، ولی برای من که بهدنبال مضامین ناب در دنیای قصهها هستم، اقدام کامرون قابل ستایشه.
اتفاق جالب این فیلم که فیلمساز موفق نشد بهش بپردازه، نشون دادن تاثیر آدم ها در دایرهٔ زندگی خودشونه. یعنی آدمها در زندگی معمولاً موفق در ایجاد بالانس در روابط خود و افراد پیرامونشون نمیشن.
قصهٔ این فیلم قصه خوبیه و موقعیت دراماتیک فیلم جذابه، اما لحظات دراماتیک فیلم که پتانسیل عمیق کردن داستان رو داره رها میشه. شخصیت دچار چالش نمیشه و تقریباً انتهای فیلم قابلحدسه. این فیلم شبیه فیلمها و سینمای اجتماعی ایرانیه.
سینمایی که امثال فیلم توری و لوکیتا به ما نمایش می دهد یک سینمای کم هزینه است. که نمیدونم برای چی این نوع سینما وجود دارد. چون که همه چیز در این نوع از سینما حذف شده است. یعنی بازیگر چهره حذف شده، قصه پر کشش و پر پیچ و خم حذف شده، میزانسن حذف شده، نورپردازی حذف شده و فیلم برداری با یک دوربین با کیفیت به شما اجازه اصلاحات دیجیتالی رنگ و نور را می دهد تا با بازیگران و لوکیشن های محدود به فیلمساز اجازه می دهد در سینما بماند و فیلم بسازد. این فیلمسازی از این لحاظ برای من جذاب است که نوعی از فیلم سازی هست که با کمترین هزینه به فیلمسازان اجازه می دهد این گونه فیلم بسازند و مخاطب داشته باشند. سوالی بعدی این است که چرخه اقتصادی این نوع از سینما به چه شکل است؟ نکته دیگر در این نوع سینما اهمیت پیام قصه است. به نوعی پیام و انتقال آن در درجه اول اهمیت قرار دارد و بعد سرگرمی. بر خلاف فیلمی مثل جان ویک. که پیام برای ارائه ندارد و صرفا سرگرمی است.
فیلم رو دوست داشتم. ولی خیلی هیجانزدهم نکرد. فیلم قطعاً قصه داره؛ قصه درست و درمون با تمام اجزا. فیلمنامه بسیار خوبی داره. فیلمنامه درست به این قصه پرداخته. نقاط ضعفی که در فیلم و در منطق اتفاقات وجود داره، فیلم رو از شاهکار بودن دور کرده. همین نقاط ضعف اجازه نمیده حس نهایی که قراره از این قصه بگیریم رو درست دریافت کنیم.
این فیلم با احساس مخاطب گره نمیخوره؛ با اینکه مسئله این فیلم خیلی مستعد درگیری احساساته. تعبیر من از صحنه سوار شدن مادر به قایق اینه که اون مرد خود مسیحه. فضاسازی در این فیلم عالی ساخته شده.
در بیست دقیقه اول فیلم حس خوبی داشتم. بیست دقیقه اول فیلم با این که واقعاً هیچ قصهای تعریف نمیکنه و ماجرای پیش نمیره برام جذابه. این جذابیتی که قصه ای پیش نمیره رو در فیلم های اکشن تجربه کرده بودم ولی در این نوع فیلم برام تازه بود. بعد از این 20 دقیقه خسته شدم قصهاش قصهای نبود که فکر منو درگیر بکنه. پر اتفاق بود ولی این نمونه با وجود اینکه هر لحظه شخصیت داره اکتی انجام میده و یا ماجرا ها رو کشف میکنه، تصمیم میگیره ، موانع رو پشت سر میذاره، خودش میخواد برای همهچیز تصمیم بگیره ؛ ولی واقعاً هیچ کدوم از این اکت ها برای من جدی نشد تا داستان رو و این شخصیت رو پیگیری کنم.
فیلم شروع جذابی داره. پارت میانی فیلم خیلی طولانیه. نکتهی جذاب فیلم برای من مضمون فیلم و حرف فیلمه. بهنظرم داری میگه که خونوادهها تا وقتی گرفتار دین و دین زدگی هستند خودشون رو به کشتن میدهند و این وسط نیاز هست که یک آدمهای مدرن آدمهایی که فارغ از این مسائل دینی به دنیا نگاه میکنند مثل یک پرستار مثل یک روزنامهنگار اینها بیان و حقایق و کشف بکنن حقایقی که برای اون خونوادهها میتونه ماورایی باشه، دینی باشه و این اتفاقات را مقدس بکنه، ولی یکسری آدمهای منطقی، یکسری آدمهای عاقل، بیان بگن که آقا هیچچیز مقدسی پشت این ماجراها نیست. فیلم از لحاظ جذابیت قصه کم داره. قصه خودشو جذاب بیان نمیکنه. این میتونه ضعف کارگردانی باشه. بهنظر من ضعف قصهگویی فیلم بیشتره. فیلم فیلمی دیدنی است همه میتونن ببینن، عام و خاصم نداره فیلم همه فهمیه. زبونش زبونه پیچیدهای نیست قصه اش هم قصه پیچیدهای نیست.
فیلم معناش اینجوری برای من شکل گرفت که هر داستانی رو باور کنی به واقعیت تبدیل میشه. از لحاظ فرمی همینجور بود از لحاظ قصهای هم همین بود. حرف سطحی رو گذاشته روی کار که همه ما میفهمیم. اگر که خرافهپرست بشوی و در گیرودار دین باشی آخر عاقبتت میشه مرگ. دو سهتا مشکل فنی دارم با فیلم. یکی میانه خالی فیلمه. اطلاعاتی که میده خیلی غیرمفید و غیر جذابه و غیر پیش برنده است. یکی دیگر جای خالی شخصیتهای فرعی فیلمه بهنظرم اگر به خونواده آنا بیشتر میپرداخت خیلی این میانه پر میشد و جذاب میشد. پایانبندی کارو دوستداشتم. تنها اتفاقی که توی فیلم میافته و برای من جذابه همین سطح رویی فیلمه.
وقتی همه، یعنی از تهیهکننده تا هیات انتخاب، تماشاگران و داوران جشنواره از یک فیلم خوششان بیاید، یعنی موفقیت واقعی و رسیدن به قله توسط فیلمساز. قوی دل قله را فتح کرد. علی فراهانی صدر قطعا در دهه اخیر بهترین فیلمساز اول است که تمام رقبای خود را در رقابتی نا برابر پشتسر گذاشت. او نه سعید روستایی بود که توسط غولهای بازیگری ایران بالا بیاید، نه مهدویان بود که توسط تهیهکننده ثروتمندی مثل رضوی فیلمبسازد و نه شبیه خیل فیلم اولیهای اوج بود که با پول و حمایت و سوژههای خاص خودش را مطرح کند. و البته همه این افراد چون در سینما بودند با یک آوانس حسابی وارد میدان رقابت شدند. اما فراهانی در زمین مستند اینقدر درست عمل کرد که همه را پشت سر گذاشت.
این مستند اگرچه از یک شخصیت به شدت دراماتیک و کاریزماتیک در دل خود بهره میبرد اما قطعا هدایت درست او توسط فیلمساز است که منجر به ایجاد یک هارمونی مناسب در اثر شده. در چند موقعیت درست مثل این عمل میکند که مخاطب را در آب جوش میاندازد تا با همهی احساس خود برانگیخته شود و بلافاصله به حوضچه آب سرد میاندازد و او را سرحال و بیدار و هوشیار نگه میدارد.
با استفاده از بازسازیهای مینیمال و اکثرا کمدی مفاصل زمانی و حادثهای ماجرا را جوری پر میکند که همه فراموش میکنند که در حال تماشای یک مستند تلخ هستند و خود را در میان تماشای یک فیلم کمدی بفروش میبینند.
در مورد این فیلم و ابعاد مختلف آن بحثهای مفصلی شده و خواهد شد. پس من دیگر ادامه نمیدهم. با یک پیشبینی حرفم را تمام میکنم، این فیلم اگر اکران عمومی شود، در جدول فروش قطعا اول خواهد شد، البته بعد از امثال فسیل و هتل.
برای من که مستند قبلی آقای رزاق کریمی را ندیده بودم تماشای احمد با آن همه حواشی پیرامونش یک اتفاق خاص بود. اما وقتی فیلم را دیدم متوجه نشدم چه چیز این فیلم و فیلمساز این قدر خاص و عجیب بود که این طور همه انتظار دیدنش را میکشیدند. یک مستند معمولی با مشتی سلبریتی مستند. خاتمی، روحانی،کروبی و ناطق نوری. و خیلیهای دیگر. فیلم البته ریتم خوبی داشت و خیلی کسالت بار نبود. قطعا نباید از این فیلمساز انتظار فیلمی با فرم خلاقانه و جوان پسند داشت. همان نگاه سنتی و کلاسیک به قصه را از دست ندهند باید خدا را شکر کرد.
در مورد شخصیت احمد خمینی و در کل، افراد مشهوری که زندگی آنها همواره در جلوی چشم سایرین است، روایت کامل، درست و صادقانه معنا ندارد. هر کس آن فرد را آن گونه که به نفعش باشد تعریف میکند. این جا هم همین ماجرا اتفاق افتاده. بعد از فیلم عدهای گفتند دروغ بود. آیا اصلن مهم است؟ من به این کار دروغ نمیگویم. اما سوالی که باید به آن پاسخ دهیم این است که مستند همان طور که از این عنوان انتظار میرود باید با استناد به اسناد و مدارک و شواهد واقعی ساخته شود که راست و درست است، یا با استناد به مدارک نادرست هم میشود مستند ساخت؟ معیار تعیین کیفیت اسناد، تشخیص فیلمساز است یا چه؟
در هر صورت احمد به آن چه استحقاقش را داشت رسید. نه مورد توجه داوران قرار گرفت نه تماشاگران. اما این را هم نباید فراموش کرد که وجود این نوع فیلمها در ویترین هر جشنوارهای لازم است همان طور که هیزم دیر سوز برای هر تنوری لازم است.
هر کی دوست نداره جمع کنه از مکه بره.
این را میشود بیان امروزی مضمون فیلم در رکاب حضرت عشق دانست. فیلمی که هجرت پیامبر را از مکه به مدینه هم طبق تاریخ روایت کرد(البته نه همه تاریخ) و هم جزییات این سفر را بررسی و بازگو کرد. این فیلم مستند را یک پادکست تصویری میدانم. صدای راوی و صدای گوینده، بیننده نمیخواهد، شنونده را هدف دارد. تصاویر کمترین کمکی به درک بهتر واقعه هجرت نمیکرد. و من صرفا به خاطر شنیدن کرامات و معجزات پیامبر ص با جزییات زیاد، درکی لذت بخش از این سفر پیدا کردم.
این مستند هم یکی از چند مستندی بود که آب را سوژهی اصلی خود قرار داده بود. اما با زاویه نگاهی متفاوت. یکی از این وجوه تفاوت گلایه نکردن به تغییرات طبیعی آب و هوا در آن اقلیم بود. کارگردان گویی با پذیرش این مسئله به عنوان یک امر اجتناب ناپذیر، نورافکن خود را به سمت ما ساکنان زمین چرخاند و به ایرادات و اشتباهات ما در تعامل با زمین زندگیمان پرداخت.
مشابهت دیگر این اثر در قیاس با دیگر آثار، جغرافیایی سیستان آن بود. حداقل چهار مستند را دیدم که به مسائل و سوژههای آن منطقه پرداختند. شباهت این منطقه به هند ناخودآگاه این انگیزه را به ما میدهد تا فیلم را تا انتها برای شناخت این آیین و فرهنگ دنبال کنیم. اعتقادات خاص به عناصر محیطی در همه نقاط زمین وجود دارد. در اینجا اعتقاد به خشکسالی بر اثر کشتن گاندوها یا همان تمساح وجود داشت. یکی از زیباترین لحظات جشنواره برای من در لحظهای رقم خورد که عملیات شکار تمساح توسط مردم و محیطبان ها در رودخانه اتفاق افتاد. برای اولین صدای نالههای تمساح را شنیدم. این تجربهها از شیرینیهای فیلم مستند است.
این که فیلم شخصیتی را در کهن سالی نشان میدهد که در مورد مسائل محل زندگی خود منفعل نیست و با عزم راسخ برای ساخت و رفع مشکلات تلاش میکند از جنبههای امید بخشی است که هر فیلم مستندی به آن نیاز دارد. اما واقعا برایم سوال شد که این شخصیت واقعیست یا ساخته و پرداخته سناریو و کارگردان است؟
شاید اولین چیزی که با شنیدن نام سیستان و بلوچستان به ذهن خیلیها میآید مذهب و مسائل آن و تفاوتهایش باشد. اما در هیچ یک از فیلمهای سیستانی امسال، سوگیری مذهبی به چشم نخورد و این میتواند حقیقت ورای تبلیغات گسترده افرادی باشد که میخواهند ما خیال کنیم که مذهب و حواشی آن با الویت زیاد، مشکلی حل نشده است.
فیلم را سوره ساخته. شروع فیلم حس روشن کردن شبکه مستند تلویزیون رو برایم داشت. این تو ذوق میزد. چرا باید همچین چیزی رو تو سینما دید؟ جای این مدل از مستندها که صرفا با تدوین یکسری راشهای مستعمل به اضافه صدا روی تصویر، میخواهند تاریخ را مرور کنند همان تلویزیون است. نه نیاز به صدای بلند و نه تصویر بزرگ سینما ندارد.
حتی در استفاده از آرشیو هم اینقدر ما را دست کم میگیرد که برای پر کردن زمان فیلم از یک تصویر دوباره استفاده می کند و برای اینکه مثلا کسی نفهمد تصویر را آینه میکند.
متن را از زبان شخصیتهای مختلف با خوانشی نمایشی و با چند صدا اجرا میکنند تا بلکه جای کمبود در آرشیو و بازسازی را پر کند. در بعضی لحظات معلوم نبود مستند میبینیم یا شاهد یک نمایشنامه خوانی هستیم.
بازسازیهای تاریخی هم چنگی به دل نمیزند. همه چیز در یک حیاط و یک اتاق خلاصه میشود.
حتی طراحی لباس هم آنقدر ضعیف است که تأثیر همان آرشیو را در واقعیت نمایی کم میکند. داشت میرفت یک آخوند قهرمان بسازد که گند زد توش.
با این همه این کار احتمال زیاد توسط جوانی ساخته شده و او هم با دست و پنجه نرم کردن با محدودیتهای فراوان این اثر را ساخته. اما اثر در حد پرده سینما از کار در نیامده، ولی قطعا به درد پخش چندباره در تلویزیون می خورد.
در خیلی از مستندهای دوره ۱۷ سینما حقیقت مشخص بود که ضعف در تکنولوژی نذاشته تا مستندساز به نهایت تصویری که برای ثبت آن تلاش کرده برسد. اما در آخرین کوسه نهنگ سوالی که مطرح میشود این است، که مگر از این بهتر هم میشد؟؟
متن نریشن این مستند از معدود متنهایی بود که دکلمه گونه بود و روایت را در بین بیان شاعرانه و عارفانه خود بافته بود. و این بار صدای وهم انگیز گوینده متن که همان کارگردان مستند بود به کار آمده بود و در بافتی چند لایه جزئی از تار و پود موسیقایی اثر شده بود.
این مستند وهم انگیز است. حقایق را رویا مینمایاند. در چندین پلان با ترفندهای مختلف به این وهم میافزاید. کوسه نهنگ را در آسمان به پرواز درمیآورد. تلخی بیرحمی انسان با طبیعت را طوری تصویر میکند که باورش سخت میشود. و با دوربینی سیال کاری میکند که انگار روح طبیعت در فضا میچرخد و نتیجه اعمال انسان را به رخش میکشد.
در طول تماشای این مستند باید به این سوال پاسخ دهیم که این هیاهوی در فیلم واقعیت هم دارد یا خیر؟ آیا نحوه زیست بشر براساس طبیعت اوست یا این موجود دوپا در حق سایر مخلوقات اجحاف میکند؟ نمیتوانم با این حجم از بدبینی که در این فیلم هست همراهی کنم، اما قطعا افراط در برخی رفتارهای انسان توجیهی برایم ندارد و فکر میکنم گاهی باید این چنین خودمان را بترسانیم تا شاید جلوی اتفاقی جبران ناپذیر را بگیریم یا سرعت حرکتمان به سمت نابودی را کم کنیم.
از بچههای فیلمساز قمی دیگر انتظار تماشای فیلم خوب نداشتم. تا قبل از تماشای این فیلم. از وقتی پوستر این مستند را دیدم با خودم گفتم ماجرای یک خلبان جنگنده، کتی گشاد به تن هر فیلم سازی است. و وقتی فهمیدم که فیلم ساز قمیست دیگر فاتحهی کار را خواندم. اما در حین تماشا و بعد از گذشت چند دقیقه از تماشای این مستند 35 دقیقهای گاردم پایین آمد و مستند مرا گوشه رینگ گیر انداخت. شگفت زده به آنچه روی پرده داشت رخ میداد خیره شده بودم.
چه چیز مرا شگفت زده کرد؟
این فیلم یک کلاژ از کار در آمده بود. کمتر مستندی را به یاد دارم که هم مصاحبه، هم آرشیو، هم نریشن و هم بازسازی را باهم به کار ببرد و نتیجه اش شعله قلمکار نشود.
اینجا ما شاهد یک اتفاق نادریم. هیچ یک از اضلاع کار قناس نیست. انگار همه چیز درست سر جای خود قرار گرفته. انگار خدا برای این فیلمساز خواسته. مه و خورشید به یاریش آمدند.
کار با بازسازی نه شبیه کارهای مهدویان میشود. نه با مصاحبه شبیه فرم کله سخنگو، نه با آرشیو، حوصله سربر میشود.
از هر فیلم باید به اندازه ادعای آن توقع داشت. این فیلم اما بیش از ادعایش حرف برای گفتن دارد.
اُ 345 نام یک آواره ایرانی است. او را با این نام زمانی که در زندان کشور شوروی زندانی بود میشناختند. او از جوانانی بوده که با پا گرفتن حزب توده در قبل از انقلاب به این گروه پیوسته و با سخت شدن شرایط برای تودهای ها در ایران به امید رسیدن به بهشت کومونیستها به سمت روسیه فرار میکند. قبل از رسیدن به آنجا در کشوری دیگر اسیر میشود و بخش عمدهای از عمرش را به تنهایی در آن زندان میگذراند.
فیلم توسط سحر جعفری جوزانی تهیه شده و از محصولات کارگاه فیلم این خانواده است. شاید فقط نام خاندان جوزانی لازم باشد تا مستند وارد مهمترین جشنواره مستند کشور شود. اما فارغ از این ماجرا مستند یک شعار جشنواره پسند در دلش دارد که آن هم میتواند به ورودش به جشنواره موثر باشد. هر که از این مملکت رفت بیچاره شد. و البته هر که رفته آرزوی برگشت و مرگ در این خاک را دارد.
خود فیلم اما انگار قرار نبوده ساخته شود. انگار در یک سفر با سوژه آشنا شدند و همان جا گفتند از گپ و گفتمان با این پیرمرد پر از خاطره و قصه فیلم میگیریم شاید روزی به کار آمد. و واقعا هم همین شده. حتی در حد خرج کردن کمی سلیقه در انتخاب فونت تیتراژ برای این فیلم زحمت نکشیدند. از آشغال راشهای سریال در چشم باد به عنوان آرشیو استفاده کردند. از صدای مسعود جعفری جوزانی برای خوانش متن، و متن را هم تهیهکننده کار یعنی سحر جعفری جوزانی نوشته. دوربین هیچ منطقی ندارد و هر کار خواسته کرده.
اما فقط یک نکته میتواند این سطح از ساده دستی در برخورد با یک اثر را برایم توجیه کند و آن هم این است که جوزانی آدمی نیست بیخود کاری کند.
فیلم بی آلایشی بود. این فیلم غیر کارت پستالی ترین فیلم جشنواره بود. یعنی درگیر قاب نبدی و زیبا نشون دادن سفر ها و مقاصد این خانواده به ما نمی شود. در ابتدا احساس کردم موسیقی را برای ایجاد کشش استفاده می کند. اما در ادامه متوجه شدم که موسیقی ها مفاصل فیلم بودند و فضا و زمان و مکان را عوض می کردند. فصل بندی را مشخص می کردند. فیلم ما را به قضاوت هدایت نمی کند. نظرات مختلف را به نمایش درمی آورد و روی یک حرف خاص تاکید نمی کند. با دیدن این فیلم این سوال برایم پیش آمد که آیا مستند این توان را دارد تا ایده خود را به باور مخاطبش درآورد یا فقط یک تلنگر فکر انگیز است؟
فیلم در فیلم دیده بودیم، مستند در مستند نه. اگر بخواهیم میشود این مستند را با فیلم داستانی فرانسوی آتنا به نوعی مقایسه کرد. در آن فیلم هم ساکنان شهرکی به اسم آتنا دست به آشوبی میزنند تا به حقوق مدنی خود برسند و پلیس را مقصر سلب حقوق خود میدانند. در این مستند هم تا حدودی شاهد همین ماجرا هستیم. شباهت هر دو فیلم در پایان آنهاست. فیلمساز در آتنا حق را بعد از تمام پلیدی و خشونتی که از پلیس نشان داد، مجدد به پلیس میدهد، که این نکته هدف فیلمساز است. در پرونده تمرد من هم آخر حق به پلیس داده میشود اما این چیزی نبوده که فیلمساز از اول قصد داشته و نوعی نقض غرض اتفاق افتاده. یعنی ظاهرا فیلم اعتراضی است به نحوه برخورد پلیس در برخی موارد خاص؛ اما به نظر من اتفاقن فیلم در تایید آن رفتار است.
شاید من اشتباه برداشت کرده باشم، اما دلیل من برای این برداشت این است که مشخص نیست دوربین با کدام طرف است. طرف کارگردان، سوژه یا پلیس؟ دوربین اصلن توانایی روایت ندارد. یک شاهد بی خاصیت است. حتی در برگزاری جلسات گفتگو هم ناتوان عمل میکند. گفتگو با مدیر مدرسه، با وکیل، با صداگذار، حتی در جلسه آخر در میانه تیتراژ هم معلوم نیست با چه منطقی دوربین کاشته شده و جلسه عوامل تولید فیلم با سوژه فیلم را به ما نشان میدهد.
به همین دلیل نمیتوان ادعا کرد که فیلم در طرف کدام یک از سه ضلع اصلی فیلم میایستد.
نکتهی دیگر این که، فیلم با موج سواری بر جو امنیتی رخ داده در آشوبهای اخیر میخواهد خودش را جنجالی بنماید. این نکته فیلم را ادایی میکند. ماجرایی که برای وحید چاووش، سوژه فیلم رخ داده یک تخلف فردی بوده و اساسن ربطی به نظام و سطح کلان دستگاههای امنیتی پیدا نمیکرده، اما خواسته یا ناخواسته فیلم دارد این را القا میکند که این اتفاق یک رفتار غلط سازمانی است. که این از اساس خارج از موضوع فیلم است.
تمام این حرفها برای من یک معنا دارد، این که مشخص نیست این مستند به دنبال چیست و برای چه ساخته شده؟ با منطق این مستند هر آدمی میتواند درد و رنج خودش را عمومی و ملی جلوه دهد و حتی از بوی متعفن فاضلاب خانهی خود هم برای ساخت فیلمی جنجالی بهره ببرد.
قصه اصلیترین وجه تمایز این مستند با کل آثاری بود که در این جشنواره حاضر بودند. این وجه تمایز به حدی کار را آلودهی خود کرده بود که اطلاق عنوان فیلم مستند را به این اثر سخت کرده بود.
این مستند قصه پیرمردی است که افراد یا حیوانات را از روی رد پای آنها ردیابی میکند یا به اصطلاح مردم منطقه سیستان پَدگِری میکند.
آن ویژگیهایی که مستند را در قصه به اوج رسانده بود را یک به یک برای شما میشمارم.
اول شخصیت پردازی پدگر. با استفاده از گویندگی راوی و ارتباط شخصیت با مردمی که به او رجوع میکنند به خوبی کار پدگر و جزییات کار او، اخلاق و آداب فردی و حرفهای، شغلی که امرار معاش او با آن طی میشود، همه به خوبی و با یک ضرب آهنگ مناسب مقدمتن بیان میشوند. انتخاب کاراکتر پدگر هم خیلی درست اتفاق افتاده و چهرهی او ارتباط گیری را با متن ماجرا آسان میکند.
در گام بعدی مسئله دراماتیک فیلم در دو مرحله، کاملن انگیزه را برای دنبال کردن ماجرای پدگر ایجاد میکند. در مرحله اول بعد از آن که فهمیدم بینایی، کلید پدگری است، با چالش آب سیاه چشم او گمان میکنیم که قصه قرار است حول ماجرای حفظ بینایی یا کور شدن او بچرخد. اما با عبور سریع از این مرحله، شخصی با اصرار زیاد پدگر را به رد گیری گمشدهای مجاب میکند و تازه وقتی که پدگر رد پا را میبیند قصه اصلی شروع میشود. او رد پای عشق ۵۰ سالهی خود را که هیچ وقت به آن نرسیده بود را پیدا میکند و این بار میخواهد با تحمل سختی این کار خود را به معشوق برساند.
اسپویل تا همین جا بس است. حتما شما هم علاقهمند شدید تا انتها این ماجرا را دنبال کنید. همین نکته امتیاز ویژه پدگر است. از این جا هدف پدگر به هدف ما تبدیل میشود.
در مجموع باید گفت پدگر با تکیه بر بازسازی اسطورههای سیستان و داستانهای کهن آن خطه به ترکیبی نو و تازه در بیان مستند رسیده که شاید از یک فیلم مستند هیچ کس این انتظار را نداشته باشد. در آخر شاید بد نباشد این را هم بگویم که تقریبا در تمام آثار مستند نقطهای در فیلم میرسد که آرزو میکنی این فیلم زودتر تمام شود، انگار که دیگر کشش تماشای فیلم را نداری. و متاسفانه پدگر هم از این امر مستثنا نبود.
بی شک در حقش اجحاف شد. مستندی خوش ریتم، آگاهی بخش، خوش موضوع و وادار کننده به فکر. از همان جنس که اگر برای عموم هم اکران شود، احتمال زیاد مورد استقبال قرار میگیرد. فیلم با تصاویر مراسم تشییع جنازه مرتضی پاشایی و سخنرانی جنجالی یوسف اباذری در مورد پدیده این خواننده فقید شروع میشود. همان جا با خودم گفتم چرا الان، در سالن سینما از طرفداران سینه چاک پاشایی خبری نیست؟
در ادامه، این فیلم به سوال از اساتید و بزرگان موسیقی، فلسفه، روانشناسی، جامعه شناسی و … داخل و خارج کشور میپردازد و با معیار قرار دادن سخنان آقای اباذری و پیرامون آن ماجرا را موشکافی میکند.
تدوین این کار یکی از بهترین نمونهها در میان فیلمهای جشنواره بود. و البته پایان بندی آن هم بهترین پایان برای چنین فیلمی بود. شاید در مورد این فیلم بیراه نباشد که بگوییم این اثر فراتر از تکنیک، به یک فرم درست رسیده است و البته محتوای درست.
فیلمی با روندی آرام و بیانی شمرده جلو می رفت، اما از معدود فیلم های عاشقانه ای بود که من پسندیدم. فیلم حس این که چطور انسان می تواند دیگری را بیش از خودش دوست داشته باشد را در من ایجاد بیدار کرد. جذاب ترین کار کارگردان در این فیلم روایت رفت و برگشتی از زندگی به مرگ و برعکس بود. شکوه وقتی زنده بود برایم مرده می نمایاند و وقتی مُرد، برایم زنده حضور داشت. مضمون فیلم در یک جمله این بود که عشق نمی میرد.
با تمام خوبی هایی که داشت، نریشن و صدای نریتور که توسط کارگردان خوانده شد، بی مصرف ترین عنصر فیلم بود. آن چه که میدیدیم را هم می شنیدیم. تصویر به اندازه کافی جذاب بود و صدا واقعا رو مخ بود. این نوع نریشن خوانی را هیچکاک نمایی در مستند میفهمم. کارگردان به نوعی به دنبال نشان دادن خودش بوده که اصرار بر این خوانش داشته. من از تماشای این مستند ذوق زده نیستم. چرا با وجود این که بیش از نیمی از فیلم در یک لوکیشن مشخص می گذرد، ما جغرافیایی آن و جزییات جذاب آن را نمی شناسیم؟
اگر کارگردان این فیلم کمی بازیگوش می بود و از ماجرای جفت انداختن یوزها و تلاش محیط بانها برای جفت گیری آنها، نمایشی جذاب تر می ساخت فیلم یک سرو گردن بالاتر می آمد.
فیلم رو خوب جمع کرد و وجه سرگرمی فیلم با پایان خوبش حفظ شد. در کل فیلم متوسطی بود. نقطه ضعف اصلی فیلم ریختن سینمای هند در سینمای ایران بود.
از همان اول صحنههای فیلم ضد ارتباطگیری بود و نمیشد تحمل کرد. فیلم واقعاً ژانرش برای من مشخص نشد. از لحاظ قصهگو بودن باید بگم، اون فیلم هایی که ما تو این سبک دیدیم و قصه از دلش کشیدیم بیرون، این فیلم قطعاً ببین اون ها قرار نمیگیره. راحت میتونیم بگیم قصهگو نبود با خیال راحت. اون قصه ای که من فهمیدم اینه، این پدر همجنسباز بود، این بچهام بچه ناخواستهاش بود و همین زندگی به دخترش هم سرایت میکنه. اما فیلم خوب کار نمیکنه دیگه و خستهکننده است و جذابیت تصویری نداره.
هر کی این فیلم رو دوست نداشته باشد خر است. قصه اش برام متفاوت بود. این کار یک نمونه عالی از فیلم های کارت پستالی است. در قاب بندی با توجه به سوژه فیلم خیلی خاص و اندازه و زیبا عمل کرده است. این مدل فیلم که به سوژه غیر انسانی زاویه دید می دهند و قصه تعریف می کنند برای من جالب است. این نشان می دهد که سینما لزوما تیپ ها و شخصیت های تکراری که می بینیم نیست خیلی خوب است. موسیقی خیلی خوبی داشت که هر پارت، موسیقی خاص خودش را داشت. من این نوع نگاه رو می پسندم. توقعم هم اندازه همین چیزی است که در این فیلم دیدیم. به اندازه این سوژه و حجم قصه کار دراومده بود. از قصه یک الاغ نباید انتظار همان قصه ای را داشته باشیم که از یک کاراکتر انسانی داریم.
کاش من هم توفیق پیدا کنم و از اندک توانایی هنری که دارم در راه نوکری این آستان بهرهمند شوم.
دومرتبه فیلم را دیدم. دفعه اول حسی ناامید کننده داشتم، درست مثل وقتی که برای تماشای فیلم محمد مجید مجیدی کوبیدم و به سینمایی استاندارد در تهران رفتم تا فیلم را درست ببینم اما چیزی که نصیبم شد فیلمی پرهیاهو ولی خالی از امتیازات یک اثر مطلوب بود.
اما در دومین مواجهه، با این که با ذهنیتی منفی وارد سالن شدم، این بار اما با حس رضایت سالن را ترک کردم. حسی در کل لحظات فیلم بر اثر سایه انداخته که من اسمش را «اخلاص» تمام عوامل فیلم می گذارم. من در جریان حواشی تولید این فیلم هستم. که اگر شما هم حکایت تولید این اثر را بشنوید باور نخواهید کرد که نتیجه، فیلم حاضر باشد. اما این که فیلم چطور و با چه شرایطی ساخته می شود هیچ اهمیتی برای مخاطبش ندارد. مخاطب سینما می خواهد و سرگرمی می طلبد. و اتفاقا نقطه قوت فیلم همین است. فیلم سرگرم کننده و در شأن مخاطبین سینما از کار در آمده. نه این که شاهکاری خلق شده، ولی اثر کاملا قابل دفاع است.
در مورد مسائل فنی و سینمایی این فیلم می شود حرفهای زیادی زد و ایراداتی هم گرفت اما منتقد گاهی دوست دارد استثنا قائل شود و اصول و استانداردهای خود را برای چند وقتی به مرخصی بفرستد.
فیلم میتونست خیلی فیلم شگفت انگیز بشه، ولی این اتفاقه نیفتاد.
خیلی دقت کردم ببینم جایی از فیلم هست که بدون تصویر معناش رو از دست بده؟ به نظرم خیلی جاها این شکلی بود که با شنیدن هم کار جلو می رفت. چیز دیدنی عجیب و غریبی که تاثیر سینما رو بخواد باهاش استفاده بکنه، اون بیان سینمایی رو برای قصه گفتنش بخواد و ازش استفاده بکنه، من ندیدم.
مثلا مهمترین دیالوگی که کالین فارل شب مستی داشت و خودش را کنترل کرد و حرف های منطقی زد بر خلاف تمام بلاهت و حماقتی که داشت؛ خوب اون دیالوگ ها اگر که واقعاً یک داستان باشه یک کتاب باشه، تاثیرش چقدر کمتره؟
کارکرد تصاویر در نهایت میشه بیان این که چه جنگل قشنگی چه طبیعت قشنگی، و بیش از این کار نمی کنه. ولی موسیقی فیلم خیلی درگیر کننده بود از همان شروعش تا انتهاش تنها جایی بود که من از لحاظ حسی درگیر می شدم.
تار به شدت سینمایی بود!
فیلم درباره ریا بود و درباره یک شخصیت ریاکار. فیلم عاقبت یک فرد ریاکار رو به نمایش درمییاره.
فیلم نه طرفدار لزبینیسم هست نه طرفدار فمنیسم. درباره دورویی و ریاکاری است.
خیلی وقتها وقتی فیلمی زبان سینمایی را برای بیان قصه انتخاب میکند ارتباط خیلی از افراد با فیلم کم میشود. نشانه صحت این ادعا این است که هرجا دیالوگ یا هر عنصر غیرتصویری در فیلمی ماجرا را توضیح میدهد همه به راحتی درباره فیلم حرف میزنند و معیار اولشان در نقد و تحلیل میشود شنیدههایشان. اما هر وقت فیلم قصه خود را با بیان تصویری سینمایی تعریف میکند، چون کمتر دیالوگ به کمک این دست بینندگان میآید در تفسیر تصاویر و موقعیتهای نمایشی فیلم به تفسیر مشترکی نمیرسند و هر کس به اندازه فهم خودش از اطلاعات غیر تصویری فیلم تصاویر را تفسیر میکند.
همچون مسعود فراستی معتقدم تار در تصویریکردن فعل شنیدن موفق بوده.
برای نمونه مواجهه تار با دختر روس در دستشویی رو به خاطر بیارید! اولین چیزی که تار رو جذب دختر روس میکنه چیه؟ صدای پاشنه کفش. چرا این حرف رو میزنم چون بعد از تماشای زوایه نگاه تار از آینه به دختر روس کات میشیم به نمای بسته کفش پاشنهبلند و بعد تار خم میشه و نگاهش رو روی کفشهایی که داخل دستشوییه نگه میداره.
در ادامه و در سکانس امتحان از ویلونسلزنها ما که از قبل با روند امتحان آشنا شدیم و میدونیم که داورها نوازندهها رو نمیبینند و از پشت پرده فقط با صدا ارتباط میگیرند، رفتار شاد تار و لبخندهاش موقع نواختن دختر روس رو دیگه نباید یک شنیدن عادی قلمداد کنیم. تار با ندیدن و فقط با شنیدن داره از عشق تازه خودش لذت میبره و حسش میکنه. که اگر این طور نبود نیازی نبود دوباره کارگردان در صحنه آخر همین سکانس امتحان خروج دختر روس رو با گرفتن نمای بسته از کفشهای پاشنهبلند و از زاویهدید تار نمایش بده.
درون فیلم و برخلاف آنچه در حال وقوعه – یعنی نمایش روند مهاجرت غیرقانونی یک نفر – چیزی که میبینیم زیباییهای طبیعت ایرانه. اینطور میفهمیم که چرا با این همه زیبایی داری فرار میکنی؟! برای چی مهاجرت میکنی؟
فیلم قصه و از لحاظ دراماتیک موتور پیشرانی ندارد – ولی مرا به قدر لازم از نظر حسی درگیر میکند گرچه – تلاش میکند با قابهایی مثل کارتپستال ما را سرگرم کند.
بخش دیگری از جذابیت فیلم هم دیالوگها و شیرینزبانی کودک است.
برای من بیننده دیدن یک مدل دیگر از خانواده ایرونی جذاب بود. خانوادهای که در عین صمیمیت یه گرایش مذهبی هم دارند، صلوات فرستادن، آیتالکرسی خواندن، سجدهکردنهای کودک. خانواده ترکیب عجیبی دارد و جدیدند.
فیلم از لحاظ سینمایی برای من چیزی ندارد؛ قاب زیبا سینما نیست. در آن قاب یا اتفاق دراماتیک میافتد تا من گیر آدمهای قصه بیفتم تا آخر یا نمیافتم.