1.🥇 The banshees of Inisherin 🇮🇪
2. Triangle of sadness 🇸🇪
3. A chiara 🇮🇹
4. Fabelmanes 🇺🇲
7. Small body 🇮🇹
8. The wonder 🇬🇧
10. Corsage 🇦🇹
در حال به روز رسانی
این فیلم روح ندارد. گرچه پر است از عناصر معنوی. در مقابل این فیلم بیروح میشود، فیلم ارباب حلقهها را مثال زد. حتی نباید روی این فیلم اسم آخرالزمانی گذاشت. در ساختار قصه این فیلم، رعایت سیر سفر قهرمان را کامل میبینیم. قسمت اول آغاز سفر است و مرحله دعوت قهرمان به شروع مسیرش را شاهد هستیم. در این قسمت شروع سفر زیرزمینی قهرمان را میبینیم که در طی این مسیر قهرمان به خودش ایمان میآورد و در قسمت بعد احتمالا این سیر را کامل میکند. اما به صورت جدا در قسمت اول و دوم این سیر سفر قهرمانی را میتوان دید.
به این فیلم از روایتهای مختلفی میشود نگاه کرد و از هرکدام یه امتیاز متفاوت میگیرد، اما سعی میکنم منصف باشم و از تعصب دوری کنم، پس نگاه مذهبی را بالکل می گذارم کنار.
از نگاه ساختاری و فیلمنامه که برای ما مهم تر است، امتیاز قابل قبولی میگیرد، به خصوص که در جانمایی بین قسمت قبلی و قسمت یا قسمت های بعدی نقش خود را درست ایفا میکند. بخش میانی از سفر قهرمان، یعنی گذر از جهان تاریک و پشت سرگذاشتن امتحانها و رشد کردن را در این قسمت میبینیم و انصافا بد نبود، گرچه به خاطر حجم اطلاعات و اتفاقات فرصت این که به همه آنها درست پرداخت بشه نبود (این را نباید ایراد جدی ای دانست). و تازه در همین قسمت هم ما یک دور سفر قهرمان را شاهد بودیم. کاشت هایی داریم برای قسمت بعد و برخی از سوالات قسمت قبل جواب داده شد.سرعت اتفاقات و ریتم هم جوری نبود که از نفس بیفتد یا کم و زیاد شود. به همین خاطر میگویم فیلم قابل قبولی بود. ولی شاهکار؟! بعید می دانم. حتی خیلی خوب هم نبود، از آنها که چند صحنه نفسگیر داشته باشد یا چنان رودستی به من مخاطب از همهجا بیخبر بزند که چند بار سکوت سالن سینما را بشکنم و کف و سوت بزنم. حداقل آواتار دو از این جهات جلوتر بود.
اولاً نه مسیر آب، نه در راه آب و نه هر چیز دیگر؛ در این فیلم تأکید و توجه بر آب بهعنوان نوعی راه و رسم زندگی است؛ همانطور که از مردمان آبنشین (ساحلنشینان) شنیده میشود که همچون کلماتی مقدس به هنگام شنا و صید بر زبان میآورند، نوعی اذن دخول برای همراهی و همدلی با دریا: «آب آغاز است و پایان.» برای آنان، روح طبیعت در قالب دریا تجلی یافته و درخت مقدس، زندگی را با آب و در زیر آب به آنان ارزانی داشته؛ همچنان که خودش در زیر آب ریشه دارد و تنفس میکند.
اگر قسمت اول آواتار به عشق دو نفر، ولو از دو گونه متفاوت کهکشانی میپرداخت، در قسمت دوم مفهوم کلیدی خانواده است و پیوندی که آنان را در کنار هم نگه میدارد، حتی اگر از یک نوع و یک نژاد نباشد. خانوادهٔ «سالی» سه فرزند دورگه (پنجانگشتی) بیولوژیک دارد و دو فرزندخوانده دیگر؛ یکی یادگار دوستی درگذشته و دیگری فرزند دشمنی که انگار قصد کنار کشیدن ندارد. اعضای خانواده حتی در نفس کشیدن هم با هم متفاوتاند. هر گاه یکی ماسک برمیدارد، دیگری باید ماسک دیگری بزند تا بتوانند کنار هم بمانند. با این حال هنوز هم خانوادهاند و از یکدیگر حمایت میکنند.
نکته دیگر فیلم در تقابلها است؛ تقابل انسان و طبیعت در قسمت دوم روی دیگری از خود نشان میدهد. غیر از دریا و راه و رسم آب که سازگاری و سبک زندگی متفاوتی میطلبد، ما جلوههای دیگری از تعامل و تقابل با طبیعت را میبینیم؛ حتی ارتباط برقرار کردن با حیوانات دریایی، روش متفاوتی میطلبد. نهنگها (پولکون) زبان اشاره میفهمند و انگار سخن خود را به ذهن رفیق خود القا میکنند. تقابل مهم اما در انتقام گرفتن یا عدالت است؛ دست در برابر دست و فرزند در برابر فرزند. نوع دیگری از تقاص را نشان میدهد که میتوان زندگی بخشید بهجای آنکه بگیری؛ گرفتن جان فرزند آدم (سابق) تنها با خراشی بر سینه او بهصورت نمادین انجام میشود، همانطور که رییس قبیله (توروک سوار) باید بمیرد تا دیگری جانشین او شود. با این کار از زندگی قبلی رها شده و بهطور رسمی زندگی جدیدی را شروع میکند. مرگ موقت زیر آب و زندگی جدید بعد از نجات و تنفس مصنوعی هم گذار از یک مرحله و نوعی شروع تازه است؛ چه برای فرزند در آستانه بلوغ جیک سالی و چه برای سرهنگ سابقاً انسان و دوباره زنده شده در قالب یک آواتار. اما هنوز سازوکار و مناسبات بدن جدید را نپذیرفته است.
در اینجا با مهمترین تقابل فیلم مواجه میشویم که تقابل سرهنگ حال حاضر با گذشته و آیندهاش است. سرهنگی که در کالبد انسانی سابق خود نیز توجهی به پیوند خانوادگی نداشته، با کپی کردن خاطرات روی حافظهای جانبی و انتقال آن به آواتار جدید، آیا روح خود را هم منتقل کرده یا قرار است در کالبد جدید حیات دیگری بیابد؟ به این ترتیب اگر درست نگاه کنیم، سرهنگ نزدیکترین جایگاه را بهعنوان قهرمان در این فیلم دارد و جواب این سوال را فرزند آدم معین میکند.
محتوای فمینیستی که امروزه گریبانگیر آثار زیادی شده است را اگر کنار ریتم خیلی کند و ملالآور نیمه اول فیلم و روایتهای به ظاهر منقطع و فضای سرد و بیروح زندگی اشرافی بگذاریم به نظر میرسد با فیلمی غیر قابل تحمل مواجه باشیم. اما مشی من این است که سعی کنم ببینم از هر اثر چه میتوانم بیاموزم، نه در بحثهای تکنیکی فیلمسازی، که خب تخصص ندارم، بلکه بیشتر در قصه و روایت و پرداخت موضوع. وقتی داستان واقعی این افراد را جستوجو کردم ماجرا برایم جالب شد، اینکه چه طور از دل وقایع تاریخی با توجه به نیاز و شرایط امروز داستان دیگری بیرون بکشیم و حتی اگر لازم باشد در تاریخ تصرف کنیم.
در ظاهر آنچه از این خاندان نقل شده، شاه اتریش در اتحادی راهبردی با مجارستان یک امپراطوری درست میکند و این ملکه ضمانت اتحاد است و آن عموزاده خندان و خوشتیپ که در کاخی کهنه و رو به ویرانی زندگی میکرد، نخستوزیر مجارستان و بعدا وزیرخارجه امپراطوری جدید بود. امپراطور فرانتس جوزف بیش از هشتاد سال زندگی کرد و جنگ جهانی اول را شروع کرد و ظاهرا چندین معشوقه هم داشته است و چنین نبوده که توجهی به خانوادهاش نداشته باشد. از طرف دیگر پسرشان که وارث تاج و تخت بوده در جوانی خودکشی کرد و ملکه الیزابت، شخصیت اصلی فیلم، چندان هم از دربار بدش نمیآمد که بخواهد این چنین آزادمنشانه خودکشی کند، در واقع در انتهای قرن، ده پانزده سال پس از تاریخ فیلم، ترور شد و اگر نویسنده و فیلمساز میخواستند به تاریخ پایبند باشند اصلا چنین فیلمی درنمیآمد.
با این حال وقتی به کلیت فیلم نگاه میکنم میبینم کارش را درست انجام داده است، هرچند از نگاه ما دوستداشتنی نباشد. دیوارهای پوسیده و گچبریهای ریخته کاخ را به ما نشان میدهد به جای جلوه بیرونی کاخهای باشکوه قرن نوزدهم. به عبارت دیگر فضاسازی و شخصیتپردازی در راستای داستان و داستان را متناسب با ایده و مضمونی که میخواسته بگوید پرداخته است.
۱.۵ امتیاز برای بازی و تدوین و موسیقیش. نمیدونم چرا کسی به موسیقیش اشاره نکرد. تدوین آرام و با مکث هم خیلی مهمه؛ فیلم لحظاتی به ما میده که در خودمون فرو بریم، و در این مواقع بازی خوب و حتی قیافهٔ داغون هیو جکمن کار میکرد. همینطور قیافه مصیبتبار پسره. با اینکه فریاد زدنهاش و گریه کردنهاش باورپذیر نبود، فکر میکنم به انتخاب بازیگر باید آفرین گفت، و نه بازیها. از نیمهٔ فیلم انتظار داشتم داستان پدر رو ببینم؛ بهخصوص از جایی که در رستوران نشسته بود، شماره پدر رو آورد، ولی زنگ نزد. بازی بینظیر سر آنتونی هاپکینز عالی بود؛ اون صحنه فیلم رو زنده کرد، ولی بعدش دوباره رها شد. اگر پایانبندی درست فیلم نبود، قطعاً فیلمی بدی بود.
من تا ۵ دقیقه آخر از فیلم خوشم نیومد. داستان تا قبل از اون کلیشهای و کند و کشدار بود، اما با اون پایانبندی نظرم نسبت به کل فیلم عوض شد. سفر زیارت در اروپا شایع بوده؛ زائرانی که برای زیارت چندین زیارتگاه سفری رو آغاز میکردن. این داستان هم یک سفر زیارت بود.
رستگاری و تحول برای هر دو شخصیت اصلی و فرعی رخ داد و این معجزه اصلی در داستان بود که یه دزد هم مادرانگی رو درک کرد. داستان در اجرا درمیاد نه در فیلمنامه. موسیقی فیلم همیشه بود و نبود و خیلی تأثیرگذار بود.
مسئله فیلم مسئله معجزه یا خرافه است این انکار گزینهی مقابلش معجزه یا انکار معجزه یا خرافه است. کارگردان در انتقال مظنون موفق بوده یعنی برای مخاطب عادی این رو کاملاً جا میندازه و نشون میده متقاعد میکنه که خیلی از این چیزهایی را که به اسم معجزه به خورد مردم میدن اینا معجزه نیست و فریبی بیش نیست. به مخاطب عام توصیه نمیکنم فیلم رو ببینه ولی به مخاطب خاص باید ببینه یعنی کسانی که مسائلشون فلسفهی دین یا الهیات و کلام اینها باید ببیند فیلم رو و این را بهعنوان یک مسئلهای که در ذهن جوونا هست و باید بهش پاسخ داده بشه یا باهاش روبرو بشن. این رو از قبل بشناسند و براش آماده بشن. بحث کارگردانی و بازیهای فیلم بهشدت قوی بود.
تو کل دنیا آدمهای مختلفی میرن بهخاطر جوایز، این فیلم ببینند و بعد بیان بیرون، حالشون بههم خورده باشد و درصد آدمهای اینجوری که حالشون از این فیلم بههم میخورد کم نیست، نه بهلحاظ محتواش، بلکه بهلحاظ اینکه این فرم چیزی بهشون منتقل نکرده و میان بیرون میگن آقا تمام اون جایزه ها الکی بود. من بهعنوان یک مخاطب عادی درک نمیکنم.
من الان چند ساله اسکار نمیفهمم. بهخاطر اینکه اسکار زیاده از حد دار سیاسی و سلیقه ای میشود. یه چیزایی با ارزش میشه برای اسکار که پیش از اسکار برای جهان داستاننویسی اهمیت پیدا کرده. یعنی خلاقیتهای ریزریز اینقدر اهمیت پیدا میکنه که کل داستان از دست میره. من با محتوای این فیلمها حال نمی کنم.
هنوز جمع بندی ندارم و چند نکته کلی میگم. در بعضی جاها خیلی شبیه فیلم مثلث اندوه بود و تکه تکه از اون برداشت کرده بود. مثل تکه استفراغ در مهمانی توسط مارگو رابی. این همپوشانی بین این دو فیلم نکته عجیبی بود. از فیلم روزی روزگاری در هالیوود هم استفاده می کنه. در روزی روزگاری در هایوود سیر تاریخی صنعت هالیوود بهتر شکل گرفته بود. نقطه اوج فیلم دیدار برد پیت با منتقد در فیلم است. در ان سکانس ارزش منتقد در این صنعت مشخص می شود. فیلم از ریتم نمی افته. علی رقم اینکه جاهای به تکرار می افته و بیننده رو با خود تا پایان همراه نگه می دارد. زیاده گویی هم دارد ولی جذاب است. جذابیت های برخی سکانس های فیلم که به مسائل تخصصی فیلم می پردازد بیشتر بدرد مخاطبی می خورد که خودش از خانواده فیلمسازی است. و بعید است مخاطبی که آشنایی با این فضا ندارد ارتباط کافی برقرار کند.
نکته قابل ملاحظه، محتوای ناب و به شدت انسانی ارواح اینشرین است که در دیالوگ درحال مستی فارل در بار خود را نشان می دهد: چرا ارزش مودب (نایس) بودن در نگاه مردم این قدر تنزل کرده است؟!
همین باعث می شود این فیلم را معصومیت از دست رفته یا مرثیه بر انسانیت بنامم و به همه توصیه کنم ببینند.
چند ماه پیش دعوت شدیم به اکران رونمایی فیلم سینمایی «اخت الرضا» در سینمایی کوچک در شهر قم. از همین جمله کوتاه دو وجه اهمیت اولیه فیلم حتی پیش از رونمایی و اکران سراسری روشن میشود. اول از همه عنوان و موضوع فیلم که درباره مهمترین سرمایه و مایه سربلندی مردم این شهر است، و دیگری تلاش جمعی از هنرمندان این شهر در تولید اولین فیلم سینمایی با عده و عده در حد توان خودشان. اگر به همینها توجه کنیم و این که خبری از بودجههای الف ویژه صدا و سیما و عوامل حرفهای سریالهای تاریخی نیست، کافی است تا اذعان کنیم که فیلم همین که اثر را از آب و گل درآورده و ماجرای سفر حضرت معصومه(س) به ایران و قم را به نحو قابل قبولی تعریف میکند، نمره خوبی میگیرد.
بعد از اکران فیلم، ور خردهگیر ذهنم داشت دنبال اشکالهای فیلمنامهای، و خطاهای طراحی صحنه و لباس، و اغراق بازی بازیگران میگشت که دیدم اغلب تماشاگران را دیدم که راضی از سالن بیرون میرفتند، این سؤال را برایم مطرح کرد که مگر چه کارکردی از فیلمهای تاریخی این چنینی انتظار میرود؟ همان طور که جهان اثر هنری مخاطب خود را میسازد، مخاطب هم اثر هنری خاص خود را شکل میدهد.
اخت الرضا ساخته نشده است که روی علایق ما اثر بگذارد و جهان فکریمان را زیر و رو کند، بلکه تنها ادای دینی است به باورهای مذهبی و تاریخی که سالهای سال مردمی را از گوشه و کنار جمع کرده و در شهر قم ساکن کرده است و این کار را با بازسازی رویدادی تاریخی به نحوی قابل قبول ماندگار میسازد.
بعد از دو بار دیدن فیلم نمی توانم همه فیلم را در نمایش ریا خلاصه کنم ولی همان طور که برخی منتقدان دیگر هم گفته اند، خودشیفتگی، ریا، دورویی، یا بهتر بگوییم با خود روراست نبودن و تا حدودی خود سانسوری از تمام صحنههای فیلم برمیآید. درست نیست بگوییم فیلم درباره مضرات و خطرات شهرت و سواستفاده از قدرت است. فیلم پیچیده است و شخصیت پیچیدهای را به تصویر کشیده. تحفظ فیلم از برخی مسائل و صحنهها مثل صحنههای جنسی یا پیشینه تار و رابطهاش با کریستا و همینطور رابطه اش با همه افراد دیگر بر پیچیدگی فیلم افزوده است. درست نمیتوان قضاوت کرد که این ویژگی امتیاز مثبت حساب میشود یا منفی. چون این تحفظ و نشان ندادن، از سر بی حوصلگی یا نابلدی کارگردان و نویسنده نیست. کل فیلم داد میزند که بالاتر از سطح معمول سینمای جهان است. بنابراین باید این نشان ندادن را تعمدی دانست و به دنبال انگیزه و نتایج آن بود. جسارتها و هوشمندیهایی در فیلمنامه نهفته است که آدم را به فکر فرو میبرد یا حد اقل از ما میخواهد زود قضاوت نکنیم.