ده فیلم برتر حسین باقرزاده 1401

1.🥇 Babylon 🇺🇲

4/5

2. A chiara 🇮🇹

3.5/5

3. Tar 🇺🇲

3.5/5
3/5

5. Close 🇹🇩

3/5
2.5/5
2.5/5

8. The wonder 🇬🇧

2/5
2/5

10. Argentine, 1985 🇦🇷

2/5
علی افشار
علی افشار
علی افشار هستم، ۳۸ ساله.

از کجا شروع شد؟

بچه که بودیم ویدئو قاچاق بود. عموم که لب مرز سیستان سرباز بود، بعد از سربازی تنها ویدئوی فامیل رو (که تو تقسیم غنائم بعد از گرفتن یه بار قاچاق نصیبش شده بود) با خودش به ارمغان آورد. با دوستاش پشت درب‌های بسته می‌نشستن به فیلم دیدن و ما بچه‌های کنجکاو فامیل هم از سوراخ سمبه‌های در و دیوار می‌نشستیم به چشم‌چرونی. دو تا تابستون بعدتر با پسرعمه‌هام پولامونو رو هم گذاشتیم و ویدئوی عمو رو که حالا دیگه درب و داغون شده بود شریکی خریدیم. یادمه دائم درش باز بود و همیشه‌ی خدا یکی در حال پاک کردن هدش با ادکلن بود تا بتونیم بدون برفک فیلم ببینیم. فردای اون معامله تاریخی حجت که برگترین‌مون بود از کرمان رسید، با یه سامسونت پر از فیلم‌های وی‌اچ‌اس. خاطره‌ی اون صحنه همیشه منو یاد صحنه‌ی باز کردن سامسونت تو پالپ‌فیکسن می‌ندازه. چه فیلم‌هایی! از ترمیناتور یک و دو تا رمبو آخرین خون و دوقلوهای فرانکی و چند تا هم اکشن‌ بی‌مووی دوست‌داشتنی مثل نینجای آمریکایی و قدرت پا که روشون نوشته بود اکشن-آمریکایی. فیلم هندی هم که همیشه جزو هر کالکشنی بود اون زمان، از شعله و مرد آمیتا باچان تا فیلم‌های امیرخان. یه هفته تو خونه‌ی همسایه بابابزرگم که مسافرت بود ۲۴ ساعته بساط فیلم دیدن بر پا بود. باید تا فرصت داشتیم تمام فیلم‌ها رو هرچند بار که می‌شد می‌دیدیم. سال بعد که ویدئو خراب شد دسترسی به فیلم برام سخت شد و افتادم به داستان خوندن. قصه منو معتاد خودش کرده بود. یه دروازه‌ی ورود به نارنیا پیدا کرده بودم، یه ایستگاه نه و سه‌چهارم برای ورود و سرک کشیدن به دنیاهای جذابی که از غرق شدن توش سیر نمی‌شدم. بعدتر عصر سی‌دی و فیلم‌های پرده‌ایِ سانسور‌شده‌ی زیرنویس‌دار رسید و پای سریال‌هایی مثل لاست و ۲۴ هم به این بازی باز شد. منم که عطش قصه داشتم، افتادم به اسراف‌. خلاصه از اون دوره تا به امروز میانگین روزی ۳/۴ ساعت فیلم و سریال دیده‌‌م. تقریبی نمی‌گم. با اپلیکیشن tv time محاسبه کردم.

چرا سینما؟

چرا سینما؟ (جدای از این دلیل کافی و وافی که “لامصب خیلی‌ حال می‌ده و معرکه‌ست!”😁) چون کاملترین ابزار قصه‌گوییه. نور و صدا و تصویر… همه جور ابزاری مهیاست برای هر چه بهتر قصه گفتن و قصه دیدن. هیچ وقت خسته‌کننده و تکراری نمی‌‌شه. هر بار که فکر می‌کنی که همه جور فیلمی دیدی و هیچی نمی‌تونه به وجدت بیاره، یهو یه فیلم جدید میاد که بهت‌زده‌ت می‌کنه. جدای از این لذت مدام و بی‌انتهایی که داره، اگه شانس بزنه و تو یه فیلم همه‌چیز سر جای درست خودش قرار بگیره اون وقته که دیدنش می‌تونه تبدیل به چنان تجربه‌ی عمیقی بشه که نگاهت رو به زندگی عوض کنه. رشد و لذت با هم! چی بهتر از این؟!

هنوز هم؟

 بله. هنوز هم. تا آخر هم. زندگی من بدجوری با سینما گره خورده. گره‌ای که نه می‌خوام و نه می‌تونم بازش کنم.

الان کجایی؟

دو تا فیلمنامه نوشتم و فروختم که هیچ کدوم به مرحله‌ی ساخت نرسید متاسفانه. چند تا مستند کوتاه ساختم و یه دوره‌ای هم مشغول عکاسی طبیعت بودم. ولی هیچ وقت اونجوری که آرزو داشتم درگیر فیلم‌سازی و قصه‌گویی نشدم. امید که در آینده تغییری در این روند ایجاد بشه. به هر حال فعلا فقط مخاطب سینما هستم و تقریبا یک‌سالی هم می‌شه که در کنار دوستان آیه‌دُسینما از صحبت سینما لذت می‌برم.

تحلیل فیلم "خطوط کج‌ و معوج خدا"

به نظرم فیلم متوسطی بود، چون دو مورد از اصلی‌ترین الزامات فیلم معمایی را نداشت؛‌ داستان پرپیچ‌و‌خم و پایان شوکه‌کننده. داستان سرراستی دارد که دو روایت از واقعیت به شما می‌دهد؛ روایت رئیس تیمارستان و روایت زن نقش اصلی‌. تا انتهای فیلم بین این دو روایت در رفت‌وآمد بودیم و البته برای مخاطب روایت باورپذیرتر روایت زن بود. در گره‌گشایی پایان فیلم هم متوجه می‌شویم که برخلاف چیزی که تصور می‌کردیم روایت رئیس زندان درست است. همین رودست خوردن مخاطب در باور روایت نادرست، قرار است بار سنگین پایان‌بندی تأثیرگذار و شوکه‌کننده که لازمهٔ هر فیلم ژانر معمایی است را به دوش بکشد، و البته که در رسیدن به این هدف ناکام می‌ماند. این حد از تلاش برای شوکه‌کردن مخاطبی که در این سال‌ها فیلم‌های خوب یا شاهکار در این ژانر کم‌ ندیده، مسلماً کافی نیست.
نیم‌نگاهی به فیلم‌های موفق ژانر معمایی روشن می‌کند که فیلم معمایی برای تأثیرگذار شدن به داستان پیچیده‌تری نیاز دارد؛ برای مثال فیلم «مظنونین همیشگی» رو در نظر بگیرید؛ از اول تا آخر فیلمساز دارد روایت‌های متفاوتی از یک واقعه به مخاطب نشان می‌دهد و برای جواب سؤال مطرح‌شده در فیلم گزینه‌های مختلفی به‌عنوان جواب مطرح می‌کند و در آخر وقتی مخاطب درگیر این است که بالاخره از بین گزینه‌های الف و ب و ج و د کدام گزینه درست است، در گره‌گشایی انتهای کار، فیلمساز می‌گوید هیچ‌کدام و گزینه جدید معرفی‌نشده‌ای از جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید اصلاً گزینه «ک» گزینه درست است و بعد همهٔ کاشت‌هایی که با ظرافت در گوشه‌گوشهٔ فیلم جای داده را یکجا برداشت می‌کند و مخاطب را (در حالی که دارد تمام فیلم را در ذهنش بازبینی می‌کند) با آن پایان به‌یادماندنی بدرقه می‌کند.
یا فیلمی مثل «ممنتو» اصلاً گزینه‌ای به مخاطب نمی‌دهد و از اول تا آخر علامت سؤال است و در طول داستان فیلمساز دارد قطعات پازل داستان پیچیده‌اش را با دقت کنار هم جای می‌دهد و در پایان فیلم وقتی آخرین قطعه پازل در جای خودش قرار می‌گیرد، تازه مشخص می‌شود تصویر کلی داستان چه بوده و مخاطب یکجا جواب تمام سؤالاتش را می‌گیرد.
یا حتی فیلمی مثل شاترآیلند (که شاهکار هم حساب نمی‌شود) اتفاقاً داستانش هم شباهت‌هایی به همین فیلم دارد. تا جایی که به خاطر دارم، آنجا هم دو روایت داریم، ولی اول اینکه آنقدرها واضح و سرراست نیستند و راحت هم در اختیار مخاطب قرار نمی‌گیرند (نه مثل این فیلم که کل روایت در یک دقیقه از زبان رئیس تیمارستان در اختیار مخاطب قرار می‌گیرد). فیلمساز مخاطب را مجبور می‌کند مدام حدس بزند و با زحمت و کنکاش در اطلاعات ریز و درشت صحنه‌ها و لابلای دیالوگ‌های مختلف فیلم، روایت‌ها را به دست بیاورد و در آخر هم قرار نیست صرف انتخاب روایت غیرمعمول‌تر شوک نهایی داستان باشد، بلکه چگونگی آن روایت است که بار متحیرکننده بودن پایان‌بندی را به دوش می‌کشد.
خلاصه که داستان فیلم برای فیلم معمایی زیادی ساده و سرراست بود. تکه‌های مبهم و سؤال‌برانگیز و پیچ‌های داستانی درست و حسابی نداشت. همه چیز واضح و مشخص بود و خیلی ساده و بی‌زحمت در اختیار مخاطب قرار می‌گرفت. پایان هم برای مخاطب آشنا به ژانر (که خبر دارد همیشه در چند دقیقهٔ پایانی فیلم، آن پیچ اصلی و پایان شوکه‌کننده اتفاق می‌افتد و هیچ‌وقت نیم ساعت مانده به انتهای فیلم تکلیف همه‌چیز مشخص نمی‌شود) چندان تأثیرگذار نبود.
من دقایق پایانی دعادعا می‌کردم فیلمساز روایت سومی را در جیبش پنهان کرده باشد برای آخر کار، ولی نه نکتهٔ مبهم و نه کاشت‌ِ برداشت‌نشده‌ای باقی نمانده بود، و تقریباً مطمئن بودم تنها گزینهٔ فیلمساز برای پایانی نسبتاً مناسب، انتخاب روایت غیرغالب به‌عنوان پایان‌بندی فیلم است.

تحلیل انیمیشن "مارسل، صدف کفش به پا"

همه چیز فیلم بدیع و بانمک بود. از شخصیت‌ها و دیالوگ‌هاش گرفته تا ساختار روایی و سبک مستند‌گونه‌ش. یه خرده از نمک دیالوگ‌هاش توی ترجمه گم شده بود. داستان کوچولو و جمع‌و‌جوری داشت و خدا رو شکر زمانش هم طولانی نبود‌. خلاصه که از دیدنش لذت بردم.

تحلیل فیلم "توری و لوکیتا"

به نظرم فیلم جمع و جور و درگیرکننده‌ای بود که حرفش رو  بدون لکنت زد. ساختار مستند‌طور و انتخاب دو نابازیگر برای نقش‌های اصلی کمک کرده بود تاثیرگزاری روایت پر رنج و استیصال زندگیِ دو مهاجر سیاهپوست قصه بیشتر و  تعلیق قسمت نهایی فیلم زجرآورتر بشه.

از دو سه جایی که فیلم از فیلم بودن خارج و به بیانیه‌ی سیاسی تبدیل شد که بگذریم، فیلم بدی نبود به نظرم. ولی خب قصه‌ی کم عمق و تک‌لایه‌ایِ فیلم که از یه زاویه‌ نگاه تکراری روایت شده بود، به علاوه‌ی ساختار معمولی و لاغرش باعث شده بود که لباس سینما کمی به تن‌اش گشاد به نظر بیاد.

تحلیل فیلم "افترسان"

من خیلی کلیت فیلم رو متوجه نشدم. وسط فیلم برای اولین‌بار بعد از سی هفت سال خوابم برد.

Guillermo del Toro's Pinocchio
تحلیل فیلم "پینوکیو به روایت گیلرمو دل تورو"

نتیجه‌گیری فیلم این بود که همین شخصیتی که هستی‌ باش. نیازی نیست حتما تغییر کنی تا دوستت داشته باشیم.

تحلیل فیلم "جاده خاکی"

چکیده داستان فیلم اینه: خانواده‌ای می‌رن که پسرشون رو فراری بدن! خب چرا؟

اگر یک غیر ایرانی فیلم را ببیند اصلاً متوجه نمی‌شود چرایی این گریختن را. در خود فیلم توضیحی وجود ندارد. ما چون ایرانیم و خاندان کارگردان را می‌شناسیم مضمون و چرایی فیلم برایمان قابل حدس است که آقا این ایران زیبای توی فیلم جای خوبی نیست برای زندگی! که باید پسرت را با زحمت و فلاکت [زیر ردای گوسفند] فراری بدی. بدون هیچ توضیحی درباره شرایط پسر جوان خانواده.

پیمایش به بالا