1.🥇 The banshees of Inisherin 🇮🇪
3. Fabelmanes 🇺🇲
4. The wonder 🇬🇧
5. Tar 🇺🇲
6. The Son 🇬🇧
7. Cinco lobitos 🇪🇸
8. Small body 🇮🇹
9. جاده خاکی 🇮🇷
10. Close 🇹🇩
از کجا شروع شد؟
از همان خردادی که به دنیا آمدم، آدمِ ذوابعادی بودم. امروزیها میگویند تنوعطلب!همهچیز از بازار قدیمی زنجان شروع شد. یکشنبههای تابستان. با پسرخاله از دخلِ مغازهی شوهرخاله اندازه دو بلیط و پفک و ساندویچ سرد و نوشابه به امانت برمیداشتیم. همینکه «سینما بهمنِ زنجان» را میدیدیم، بادی به غبغب میانداختیم و وارد دنیای استعاری و فانتزی میشدیم. با فیلمِ «اژدها وارد میشود» واردِ دنیایِ رسمیِ سینما شدم. تا سالها یکشنبههای تابستان، قفلیمان سینما بود، تا اینکه پسرعمه ویدیوکلوپی زد و خوراک شبانهی ما با فیلمهای ترسناک تأمین شد. آییننامهی داخلیِ پسرعمه این بود که وسط فیلم هیچکس جز خودش حرف و تحلیل نداشته باشد، اما من نتوانستم متعهد به این آییننامه باشم.همین خاطرات کودکی بود که بزرگسالی من را فاش ساخت، و هنوز وسط فیلم حرف میزنم و هنوز به شوهرخالهی مرحومم بدهکارم.
چرا سینما؟
کجا را میشود پیدا کرد که مثلِ این قابِ جادویی، آدم را میخ کند که ببیند شخصیتی که با آن همذاتپنداری میکند، به چه سرنوشتی مبتلا میشود؟! در چه موقعیتی میتوان اینمقدار ذهن را درگیر مقولهی «انسان» کرد؟! داریم اعجازی بالاتر از این در عصر امروز؟!کدام بستر را میتوانی پیدا کنی که اینقدر ملموس و شفاف با لجنهای درونت مواجه شوی و متوجه شوی که چه نقشی را در این دنیا ایفا میکنی؟!چه کیفِ غیرقابل توصیفی دارد: «زل بزنی به پردهی بزرگ در سالن تاريک، دستهجمعی با صدای بلند فیلم ببینی!»
هنوز هم؟
بزرگتر که شدم، چشم باز کردم و دیدم طیفی از اساتید و دوستانِ دانشگاه فلسفه و روانشناسیام، فیلمخوار هستند و داریم به صورت کارگردانمحور فیلمهای کلاسیک را میبینیم و پُز تعدادِ فیلمهای دیده شده را بههم میدهیم.خودم را انداختم به دنیای سینما و شدم منبع معرفی فیلمِ تازهکارها. حتی به مراجعین روانشناسی، فیلمهای مرتبط با روحیات و مشکلاتشان را معرفی کردم.دربارهی فیلم «فارستگامپ» یادداشتی روانشناختی در فیسبوک و اینستاگرام گذاشتم، که با استقبال مواجه شد و بالأخره یادداشتهام در چند مجله و سایت تحلیلهای فیلم منتشر شد/میشود.
الان کجایی؟
جایزه داستان کوتاهِ کنگره بینالمللی محمد را بردم. روایتهام با مراجعینم، پای ثابت مجله کرگدن شدند. کارتِ خبرنگاریام صادر شد. عضو تحریریه مجله حریم شدم. توی مجله سهنقطه طنازی کردم. دبیر مجله خانههای روشن و راه تربیت شدم. از انجمنهای ادبیِ جورواجور سر درآوردم. نوشتن و دیدن فیلم را با دانشجوهام مشق کردم و آنقدر با فیلم و کلمات، کاسه کوزه یکی شدم که حس خوبِ نوشتن و دیدن، توی پوست و گوشت و استخوانم نفوذ کرد.به درخواست مدرسه اسلامی هنر، سه دورهی تحلیل روانشناختی را عهدهدار شدم و بعد از آن کارگاههایِ تحلیل فیلم با موضوعاتی چون عشق، مواجهه با بحران، شخصیت اخلاقی، دوستی، تنهایی امید و… با رویکرد روانشناختی و فلسفی برگزار میکنم.
کارگردان بدونِ ضمیمه کردن خودش و توضیحاتش نمیتونه فیلم رو کامل به خورد بیننده بده. امروز که داشتم بهش فکر میکردم، مهمترین چیزی که توی ذوقِ من زد، عدم انسجام و -بهقولِ داستاننویسها- نبودِ قلابهایِ جدّی بینِ پارهداستانهایِ سردرگمش بود؛ طوری که پلاتِ درونیِ فیلم هم برامون ناپیدا و نامفهومه، بس که کارگردان با شلوغبازیهای فرمی، ذهنمون رو به بیراهه میکشونه.
این فیلم سویههای روانشناختیِ جدی داشت به نظرم؛ مثلاً نگاه افلاطون درباره عشق رو توی فیلم جا انداخت که «وصال مدفنِ عشق است.» پایانبندیِ فیلم هم این رو جار زد. یا مثلاً اینکه خشونت و عاطفه دو روی سکه هستن و بیتوجهی و استفاده نابجا از هر کدوم، میتونه مسائل رو غیراستاندارد یا بغرنج کنه!
و اینکه آدمهای خشونتمحور، آدمهایی هستن که دیده نشدن و از روح و لطافتِ بالا بهرهمندن. کارگردان برای این موضوع اِلمان و نشانههای زیادی کاشته بود؛ مثلِ موهای مقتولها که به هم گره شده بودن؛ موهایی که نمادِ لطافت و زیبایی زنان محسوب میشه.
نکاتِ زیادِ اینمدلی من رو مجاب کرد که به هوش و زحمتی که کارگردان کشیده مختصر ستارهای بدم! کاش فیلم هم مثلِ داستان امکان ویرایش داشت. خیلی قلابها ضعیف و بیربط بود و فضایِ منقطع و لنگدرهوایی به چشم میاومد.
«آرنوفسکی» در این فیلم، نهنگِ ۲۷۰ کیلوییاش را به ساحل رسانده و قصد مرثیهسرایی دارد: «نمایش زندگی سراسر تاریک، با نماهای بسته و لایههای عمیق بیقراری انسان.» سؤال فیلم این است: «آیا میتوانیم یکدیگر را نجات بدهیم؟» پاسخ این سؤال در پایان فیلم به خود بیننده واگذار میشود. قصهی این درام، تراژدی انسان است برای فهمیدن و همدلی. انسانهای تنها و سرخورده که تنها طنابشان برای ادامه دادن زندگی، واژهی کُشندهی «امید» است. «چارلی» یک معلم هیچانگاری است که خود را در منطقهی امن، قرنطینه کرده و آنقدر در این فضای بستهی ذهنی گیر کرده که گویی نمیتوان او را تغییر داد. او کتابخوان حرفهای است، در کار خودش متخصص است، صادق بودن را درس میدهد، اما حاضر نیست دوربین لبتابش را باز کند تا مبادا دانشجویانِ نویسندگی او را مورد قضاوت قرار بدهند. او دارای اختلالات «رواننَژَندی» یا «روانرنجوری» است که مبتلایان حس اضطراب، ناخشنودی و نارضایتی از خود و دیگران مثل خوره ذهنشان را درگیر میکند و مدام نسبت به اعمال خود، دچار خودتنبیهی و خودسرزنشی میشوند. «نهنگ» فیلمی غمانگیز راجع به گذشته، حال، یا آیندهی چارلی نیست، بلکه روایتی است از تلاش یک پدر برای بازگرداندن نقشش.
به نظر میرسد دلیل اصلی اقبال به این فیلم، پرخوریِ عصبی و چاقیِ شگفتانگیز و چندشآورِ چارلی است که هر لحظه او را به مرگ نزدیکتر میکند. یک سوژه خاص و غریبه که به خودی خود ایجاد جذابیت میکند؛ حتی اگر ارزش سینماییای در کار نباشد. پرخوریهای چارلی علیرغم پیامدهای منفیِ جبران ناپذیرش، کارکردهای روانی هم دارد. به عبارتی این رفتارها برای چارلی کار میکند، او را از احساسات دردناکش محافظت میکند. انسانها برای اجتناب از رویارویی با احساسات دردناکشان براساس سازمان شخصیتی، تجربۀ زندگی، الگوهای یادگیریشان و… به صورت ناهوشیار راهکارهای مختلفی را برمیگزینند. این راهکارها اگر چه سلامت جسمانی و روانی اشخاص را تهدید خواهند کرد، اما آنها را در یک فضای امنِ خالی از ترس و تردید، قرار خواهد داد. چارلی با مرگ «آلن» معشوقهاش، دچار رکود شده و معنای زندگی را از دست میدهد. او برای رهایی از این احساساتِ زجرآور به پرخوری روی آورده است. «اروین د.یالوم» روانپزشک آمریکایی میگوید: «سوگ بهای جرئت دوست داشتن دیگران است.» بخشی از افسردگی چارلی، خشمی است که به خود برگردانده. خشم از «آلن» که چرا او را ترک کرده و چرا در آن حالت فجیع (مرگ به دلیل لاغری مفرط) خودش را به هلاکت رسانده است؟!
«چارلی» زمانی از شرمساری و خجالت فاصله میگیرد که با «توماس» در مورد عشقبازیهایش با آلن صحبت میکند و بعد صبح درکلاس آنلاین دوربین خود را بر دانشآموزانش روشن میکند، و نه تنها چهره بلکه تمام قد خود را به نمایش میگذارد و با خودش به «صلح درون» و آشتی میرسد. «مکانیزم انکار» و ندیدن واقعیات زندگی، از دیگر ویژگیهای بارز «چارلی» است. او «الی» دخترش را انسانی فوقالعاده و معرکه میپندارد تا با خودفریبی کمی از احساسات گناهش بکاهد تا اینگونه به خود بقبولاند که نبود پدر در زندگی او تاثیر منفی نداشته است و بدون پدر هم عالی و معرکه شده است.
شخصیت «الی» شخصیتی است جامعهستیز و پرخاشگر که از همه دنیا متنفر و عصبانی است. در این نوع افراد، بیگانگیِ اجتماعی، درک نشدن، بدگمانی و بیاعتمادی وجود دارد که آنها را مستعدِ رفتارهای بزهکارانه و پرخاشگرانه میکند، چراکه تمام دنیا را مقصر بدبختیهای خود میپندارند. «الی» در کودکی از حمایت، محبت و حضور پدر بیبهره است. دلیل رفتنِ پدر که او و مادرش را به خاطر عشق به یک همجنس تنها گذاشته، برایش قابل درک نیست. «الیِ» هفده ساله، ۹ سال است با قلبی پر از خشم زندگی میکند تا روزی بتواند انتقامش را از پدر بگیرد. یک خشم قتلخواهانه! به همین خاطر در سکانسی مشاهده میکنیم که در غذای پدر قرص خوابآور میریزد، اما نه آنقدر زیاد که مطمئن شود خواهد مُرد.
«الی» یک احساس «دوسوگرایانه» در رابطه با پدرش دارد، هم میخواهد چارلی بمیرد هم نمیخواهد. نوسانی بین عشق و نفرت! الی در تمام این سالها پدرش را با صفات بیعاطفه؛ سرد و بدجنس شناخته است. شاید اگر پنهانکاری مادر نمیبود، تصویر زمخت و سرد پدر تلطیف و واقعگرایانهتر میشد.