حسن اجرایی
حسن اجرایی
حسن اجرایی هستم، در آستانه چهل سالگی.

از کجا شروع شد؟

از بهشت. شیراز بهشت تابستان‌های ما بود که با برادرم هر روز پیاده راه می‌افتادیم و خودمان را به سینماهای خیابان زند می‌رساندیم و گاه یک فیلم را دو-سه سانس پشت سر هم تماشا می‌کردیم. در آن چند ساعت فارغ از جهان و کار جهان بودیم و هیچ کسی هم نبود که بگوید چرا آن فیلم بله و چرا آن یکی فیلم نه. درباره فیلم‌ها هم با هم حرف نمی‌زدیم اما فیلم دیدن در سالن‌های خیابان زند زیباترین و باشکوه‌ترین تجربه مشترکی بود که تا سال‌ها داشتیم.

چرا سینما؟

چون بهشت؛ چون بی هیچ خطر و مخاطره‌ای و بی هیچ گناه و عذاب وجدانی به تماشای همهٔ جهان‌های ممکنی می‌نشستیم که هیچ سهمی از تجربه کردنش در جهان واقعیت‌ها و سفتی‌ها نداشتیم. همراه با دمرل آدم می‌کشتیم بی آنکه دست به هیچ خشونتی ببریم، معنای زندگی در رشت را مزمزه می‌کردیم بی آنکه حتی بدانیم رشت چه رنگی است، و هزار و یک تجربه دیگر که بیا و ببین. علاوه بر این، در آن جهان که همه چیز تحت کنترل بزرگترها بود و آنها بیش از ما از همه چیز خبر داشتند، من و برادرم جهانی را کشف کرده بودیم که آنها انگار هیچ خبری ازش نداشتند. حتی نمی‌دانم چرا وقتی می‌رفتند پی کارهای دوا و دکترشان، به ما اجازه می‌دادند بی ترس و بیم راه بیفتیم و سینماگردی کنیم.

هنوز هم؟

ناجور. من هیچ‌گاه سینمای با دوبله فارسی را تجربه نکردم. بزرگتر که شدم و گهگاه که سینما می‌رفتم، همان فیلم‌های ایرانی را می‌دیدم و امکان دیدن تلویزیون و تماشای فیلم‌های سینمایی خارجی با دوبله هم نداشتم. در بیست سالگی یا بیشتر، حامد بارها تلاش کرد فیلم خارجی با زیرنویس ببینم اما هیچ‌گاه میل و رغبتی برای دیدن نداشتم. اولین فیلمی که با هم دیدیم Heat بود؛ در آن خانه روبروی دفتر آقای سیستانی، نزدیک خانه امام. گذشت تا رسیدیم به ۸۸؛ سال بلوا. نمی‌دانم چه شد که این بار هوس دیدن فیلم خارجی با زیرنویس فارسی کردم و از حامد فهرستی گرفتم برای دیدن فیلم؛ گاه تا روزی سه فیلم می‌دیدم. فرار از دنیای واقعی به جهان‌های دیگر؛ گاه فانتزی و گاه واقعی، گاه دیروز و گاه امروز، و گاه جنگ جهانی دوم. در سال‌های اتصال بیشتر به جهان طلبگی، سینما برایم جهان دیگری‌هایی بود که تنها در سینما می‌توانستم دنبال‌شان کنم؛ شک‌ها و تردیدهای ایمانی، درافتادن با صفات خداوند و مسئله شر، و مضامین الهیاتی دیگر، اما به‌تدریج جهان سینما برایم بازتر و گسترده‌تر شد، تا آنکه سرانجام پایم به آیه‌دُسینما باز شد؛ سینمای واقعی، روی پرده، رها از دوبله و مزاحمت‌های دیگر؛ تنفس در هوای سینمایی که در بیشتر اوقات هیچ نسبتی با سلیقه خودم نداشت، اما این همان چیزی بود که از سینما می‌خواستم؛ تجربه کردن تجربه‌ناپذیرترین‌ها.

الان کجایی؟

سینما برای من زندگی حرفه‌ای نیست، سرگرمی و بازی هم نیست؛ همچنان تجربه جهان‌های ممکن و ناممکن است؛ زیستن در بهشت‌هایی که هیچ‌گاه دست و پایم بهشان نمی‌رسد و تجربه جهنم‌هایی که هیچ‌گاه آنقدر جسور و بی‌باک نخواهم شد که به آنها راه پیدا کنم. کار اصلی‌ام دانشنامه‌نویسی است؛ در ویکی‌شیعه، دانشنامه فقه معاصر، و یک جای دیگر که هنوز وقت گفتنش نیست. مدتی هم با برنامه سوره و مسعود دیانیِ مرحوم کار می‌کردم و چه زود گذشت.

تحلیل فیلم "شمشیر و اندوه"

*شمشیر و اندوه*، انیمیشنی است که توانسته ایده انتقام را به دل تاریخ ببرد و در داستانی مربوط به دوره معاویه که در نهایت به قیام عاشورا متصل می‌شود، تا حد زیادی سرگرم کند، جلوه‌های ویژه به مخاطب نشان بدهد و تا حدی هم قصه بگوید. اما همه اینها وقتی است که بخواهیم راضی از سالن بیرون برویم؛ چرا که با کمی سختگیری عملاً چیزی از فیلم باقی نمی‌ماند. گویا اصلی‌ترین اشکال «شمشیر و اندوه» آن است که مخاطب خود را درست انتخاب نکرده یا همواره به مخاطب خاص خود وفادار نمانده است؛ چرا که در پاره‌ای از صحنه‌ها مناسب کودکان و نوجوانان است و در صحنه‌هایی دیگر همین کودکان و نوجوانان نمی‌توانند به‌درستی با فیلم همراهی کنند. همین باعث می‌شود گسستگی جایگزین پیوستگی شود.

بلاتکلیفی فیلم تنها مربوط به مخاطب آن نیست، بلکه حتی در واقع‌نمایی یا فانتزی بودن هم تکلیف روشنی ندارد؛ چرا که بسیاری از صحنه‌ها و رویدادها کاملاً واقع‌نما تصویر شده، اما یکباره حرکات و نمایش‌هایی از شخصیت اصلی سر می‌زند که از قهرمانی واقع‌نمایانه خارج می‌شود و به روایت فانتزی پا می‌گذارد.

اگر فیلمساز در پی ساختن روایتی متکی به رئالیسم جادویی بوده، نتوانسته مخاطب را با خود همراه کند؛ چون بالا رفتن از دیوار صاف برج‌ها و پرتاب طناب با مچ دست، نیازمند ابزارهای جنگی جیمز باندی است و از انسان دوپا فراتر می‌رود.

و اما امان از زمان‌پریشی. زن شخصیت اصلی که در قرن اول هجری زندگی می‌کند، با ادبیاتی مربوط به بالاشهر تهران به شوهرش «عشقم» می‌گوید و عموی شخصیت اصلی هم که از مدائن تا بخارا با اسب می‌رود، چنان با اسب ناآشناست که بعد از چنین مسافت عظیمی، وقتی به مقصد می‌رسد، اسب بینوا را زیر برف و بیرون از خانه رها می‌کند تا خستگی‌اش در برود. غافل از آنکه اسب‌ها نازپرورده‌تر از آنند که با آنها مثل ربات یا حتی حیوان گوش‌دراز رفتار شود. خلاصه که مجمع بی‌دقتی‌هاست فیلم موردنظر.

تحلیل فیلم "رویا شهر"

اگر از انیمیشن ایرانی توقع سرگرم‌کنندگی و هیجان‌انگیزی و قصه‌ای معمایی داریم، رؤیاشهر انیمیشنی است که حداقل‌های لازم را دارد؛ قصه‌ای سرراست اما جذاب برای کودکان و نوجوانان، تصاویر چشم‌نواز و رنگ‌وارنگ و خلق جهانی تام‌وتمام که منطق ویژه‌ای دارد اما در عین حال گفتارهای نمادینی برای فرهنگ‌سازی در آن کاشته شده است؛ گرچه ای کاش سازندگان دست از فرهنگ‌سازی اضافه برمی‌داشتند و به حداقل پیام‌ها اکتفا می‌کردند.

در بخش‌هایی از انیمیشن می‌بینیم که رؤیاشهر رؤیای دیگر شهرهاست و دیگران دوست دارند به آنجا مهاجرت کنند و البته که رؤیاشهری‌ها غارتگرند و به قیمت غارت و چپاول دارایی‌های دیگران، به پیشرفت و رشد و زندگی خوب رسیده‌اند. این مضمون البته چندان گل‌درشت نیست و می‌توان آن را تحمل کرد؛ چنانکه از اواسط فیلم دیگر چندان مانوری بر آن نمی‌بینیم. با این حال اصرار به تکرار واژه «منجی» و چند بار گفتن اینکه ما هر قدر هم تلاش کنیم اما باز نیازمند آمدن نجاتبخش‌مان هستیم، چندان مناسبتی با روند کلی انیمیشن نداشت و تافته‌ای بود که بر قامت آن بافته نشده بود.

رؤیاشهر غیر از ادبیات نمادینی که برمی‌ساخت، قصه‌ رویین خود را نیز به‌خوبی پیش می‌برد و چنان روایت می‌کرد که کمتر می‌توانستیم آن را حدس بزنیم؛ این را اضافه کنید به تصاویر چشم‌نواز و صحنه‌های تعقیب و گریز دیدنی و البته استفاده از رخدادهای روز مثل «صادق بوقی» در انیمیشن که به آن جذابیت بیشتری می‌بخشید. چه‌بسا رؤیاشهر بتواند تکانی به بازار انیمیشن بدهد؛ مخصوصاً اگر ۱۳ درصد از ایدئولوژیک بودن و گل‌درشت بودنش کم کند.

تحلیل فیلم "آسمان غرب"
آسمان غرب فیلم ضعیفی است؛ مخصوصاً اگر سریال ارزشمند سیمرغ را دیده باشید؛ با آن شخصیت‌سازی‌های دقیق و حتی موسیقی شاخص و شناس. فیلم بسیار شعاری است؛ هم در شعارهایی که در سراسر فیلم علیه ابوالحسن بنی‌صدر می‌پراکند و هیچ بیان تصویری هم ندارد، و هم شیوه رفتار و بیان قهرمان که بیشتر از اینکه به تصویر بیاید، تنها در کلمات شعاری خلاصه می‌شد؛ تأثیرپذیری شخصیت از وضع دشوار مردم آواره‌شده، غیر از اینکه بی‌دلیل زمان زیادی را به خود اختصاص داد، بسیار دم‌دستی و سطحی بود؛ و همچنین سخنرانی‌های وی که میلاد کی‌مرام نتوانسته بود به‌خوبی آن را اجرا کند و گل‌درشت از آب درآمد. فیلمنامه بیشتر از آنکه به قصه متکی باشد، پشت به کلیشه‌ها داشت؛ نارضایتی همسر، خلوص و بلندپروازی قهرمان داستان و جلوه‌های ویژه‌ای که تنها جلوه‌های ویژه بودند و چیزی به داستان اضافه نمی‌کردند؛ گلوله‌ها و بمب‌هایی که بی هیچ معنای ویژه‌ای فرو می‌ریختند و تنها وقتی معنا پیدا می‌کردند که تمام می‌شدند و قهرمان باید دست به کاری خلاقه می‌زد که البته صحنه زیبایی از آب درآمد. حضور مردم، به‌خصوص زنان و عشایر کرمانشاه در فیلم زیبا بود و تا حدی توانسته بود از بی‌رمقی فیلمنامه بکاهد و ما را به دل قصه ببرد، گرچه از همان هم به‌اندازه کافی استفاده نشده بود و اتصال زیادی به قصه نداشت. فیلم همچنان در حد «ادای دین» به سینمای دفاع مقدس و فرماندهان جنگ مانده است. اگر بخواهیم به خارج از فیلم هم اتکا کنیم،‌ در گفتگو با نیروهای ارتش که افرادی از آنها حتی همرزمان شهید شیرودی بودند، دریافتم که چندان رضایتی از روایت فیلم ندارند. خلاصه که بیشتر مقوا بود تا فیلم.
پوستر فیلم معجزه پروین
تحلیل فیلم "معجزه پروین"

 آیا از محمدرضا ورزی توقع دارید فیلمی جذاب و پرکشش بسازد؟ نه. هیچ‌کسی چنین توقعی ندارد. اما «معجزه پروین» هم جذاب است و هم پرکشش. چه‌بسا به‌خاطر این توقع پایین از ورزی است که گروهی از مخاطبان فیلم چنین قضاوتی درباره آن دارند، اما از ورزی و فیلمسازی‌اش که فاصله بگیریم، باز هم فکر می‌کنم فیلم پروین را خیلی خوب ساخته و پرداخته است؛ روایتی واقعی از زندگی شاعری جوانمرگ که البته پروینش می‌توانست تا این اندازه ملکوتی نباشد و شوهر پروین تا آن اندازه ترسناک نباشد، اما هر چه بود، دیدنی و بدیع بود.
گرچه دست فیلمساز در ساختن زندگینامه تا حد زیادی بسته است و نمی‌تواند خلاقیتش را بی‌حساب به میدان بیاورد، اما آنچه در معجزه پروین دیدیم، تنها روایت خطی زندگی پروین نبود تا حوصله مخاطب سر برود و از ریتم بیفتد، بلکه قصه‌ای آرام و تب‌آلود بود که ما را با حساسیت‌ها و دل‌نازکی‌های پروین، با درشتی‌های زمانه و خانواده زیبای او همراه می‌کرد. افزوده‌های فیلمساز بر زندگی پروین هم به جذابیت آن افزوده بود؛ دختری کولی که هدیه کرمانشاه به زندگی از هم پاشیدهٔ پروین بود؛ بگذریم از لهجه نپرداخته و ناساز او که چه‌بسا جای توجیه داشته باشد.
هشتاد و چند سال از درگذشت پروین اعتصامی گذشته و فیلم محمدرضا ورزی اولین فیلمی است که او را به پرده سینما آورده است، و چه خوب چنین کاری را کرده. «معجزه پروین» در کنار فیلم‌هایی که همچنان بعد از گذشت ۳۵ سال از پایان جنگ، آثاری برای «ادای دین» می‌سازند، بدون آنکه اثری بالغ و پرورده داشته باشند، بسیار سربلند است؛ در برابر فیلم‌هایی مثل همین «مجنون» و مثل همین «آسمان غرب» که دومی حتی از سریال «سیمرغ» ۳۰ سال پیش هم عقب‌تر نشسته بود.

پوستر فیلم سینمایی مجنون
تحلیل فیلم "مجنون"

فیلم مجنون زیبا و چشم‌نواز بود، با جلوه‌های ویژه عالی و پر از بازی‌های خوب، اما و اما قصه سردرگم بود و معلوم نبود جز مروری دراماتیک بر تاریخ جنگ به‌دنبال چه بود؛ آیا می‌خواست روحیه لطیف رزمندگان جنگ و مخصوصاً فرماندهان را -از جمله مهدی زنی‌الدین- روایت کند؟ آیا در پی روایت دیگری از اخراجی‌ها بود؟ آیا می‌خواست روند عملیات پردرد خیبر را بر پرده سینما بیاورد؟ جایی آن وسط‌ها. روایت همه چیز بدون هیچ تمرکزی.
تنها روندی که از ابتدا تا انتها در فیلم پیگیری می‌شود، حضور خود مهدی زین‌الدین و برادرش مجید است و نمایش تلاش او برای ماندن در جبهه. فیلمساز و نویسنده فیلمنامه مانند پژوهشگرانی بودند که در مقام جمع‌آوری همه چیز را به‌درستی می‌جویند و اما در مقام داوری نمی‌توانند تصمیم بگیرند چه بخش‌هایی را می‌خواهند و کدام‌ها را نمی‌خواهند و برای همین نوشته‌های‌شان بیش از هر چیز شبیه به کشکول می‌شود؛ مثل همسر و دختر زین‌الدین که در نیمه ابتدایی فیلم هست و یکباره غیب می‌شود و حتی سایه‌ای از حضورش هم نمی‌ماند. زین‌الدین در صحنه‌ای بی‌ربط به یاد سوسک می‌افتد،‌ اما همین که پای همسرش به قم می‌رسد، دیگر به یاد او نمی‌افتد.
قصه می‌توانست روایتگر محرمعلی و اخراجی‌ها باشد؛ چنانکه تا حدی بود. می‌توانست روایتگر رابطه نزدیک مهدی زین‌الدین و همسرش باشد؛ چنانکه تا حدی بود. می‌توانست روایتگر همه جزئیات عملیات خیبر باشد؛ چنانکه تا حد زیادی بود. اما هیچکدام اینها را به‌اندازه کافی نپخته و نپرداخته بود و تبدیل شد به مثال نقض ضرب‌المثل یک شهر آباد به‌ از صد شهر ویران.

تحلیل فیلم "بهشت تبهکاران"

فیلمی از مسعود جعفری جوزانی دیدیم که پر از مایه‌های روشن سیاسی و نوعی بازخوانی تاریخ معاصر است. از آن فیلم‌هایی که من‌یکی مشتری واقعی‌اش هستم. اما انتخاب بازیگران اجازه نمی‌دهد من فیلم را جدی بگیرم. بازی سحر جعفری جوزانی بیشتر شبیه بازی‌هایش در نقش‌های طنز است، ژست‌های بازیگر نقش اول بیشتر به‌درد فیلم‌های درام و عاشقانه می‌خورد، و انتخاب هومن برق‌نورد برای چهره سیاسی مشهوری مثل مظفر بقایی و بهنام تشکر برای قاضی، فیلم را بیش از هر چیز به یک برنامه طنز نزدیک کرده بود، تا بازسازی بخشی از تاریخ معاصر و مبارزه با فرزندان روس و انگلیس در مصدر قدرت ایران دوره پهلوی اول.
فیلم صحنه‌ها و دیالوگ‌های زیبا و جذابی دارد. و ایضا بازی‌های خوب. اما قصه فیلم که به‌گفته کارگردانش لزوماً داستانی واقعی نیست، به‌سختی قابلیت چسباندن به هم دارد. دلایل تصویری فیلم برای کشانده شدن حسن جعفری به مهلکه‌ای که دیدیم، بیش از اندازه سست بود. حتی اگر کارگردان می‌گفت که این رویداد واقعی بوده است، باز هم نمی‌توانستیم بپذیریم؛ چه رسد به اکنون که می‌دانیم لزوماً همه چیز واقعیت نبوده است. بگذریم از گاف‌های کوچک و بزرگ فیلم که مثلاً ساعت یک بعدازظهر را روی ساعت دیواری، پنج عصر نشان می‌دهد.
یاد فیلم «امکان مینا» افتادم که با اینکه چندان اثر برجسته‌ای نبود، اما دست‌کم با نگاه کردنش حس طنز نمی‌گرفتم و از زمینه تاریخی قصه بیرون نمی‌افتادم و آدم‌ها در همان وضعیت دیروزی‌شان فهم می‌شدند. اما بهشت تبهکاران با تمام حرف‌های زیبایی که می‌خواهد بزند، با تمام نقد ارزشمندی که به سیستم قضایی می‌کند و با تمام ایده‌هایی که می‌توان از آن برای نقد وضعیت امروز و سیاسی‌کاری‌های نظام سیاسی بهره برد، اما باز هم فیلم نشده است. منِ علاقمند به تاریخ معاصر را به‌دنبال خود نمی‌کشد، ناعلاقمندان به تاریخ معاصر را می‌کشد؟

پوستر فیلم نپتون
تحلیل فیلم "نپتون"

هر کسی آدم اخلاق‌مداری است از ایران برود. ما اینجا همه‌مان تباهیم. اینجا بهشت تبهکاران است. ما وقتی مدرن می‌شویم دیگر حواس‌مان به بچه‌های‌مان نیست و باید نماینده سنت‌ها، یعنی پدر، به دادمان برسد و بچه‌مان را تروخشک کند. ما خودمان نمی‌فهمیم داریم چه گندی به زندگی‌مان می‌زنیم و پدرمان باید هر روز گوشی را بردارد و چند بار زنگ بزند و گوشی را بدهد دست‌مان که چطور با زندگی‌مان مواجه بشویم. ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. با خیلی داغونیم به خدا. این خلاصه فیلم نپتون است، هزار مسئله بی هیچ مسئله‌ای.
آیا فیلم می‌خواهد بگوید مدرنیسم ما را ویران کرده است؟ آیا فیلم می‌خواهد ساختار و نهاد جامعه یا نظام سیاسی را مقصر وضع شلم‌شوربای موجود معرفی کند؟ آیا نپتون ایده‌ای دارد که چه باید کرد؟ یا چنانکه با تصویری گل‌درشت به ما نشان داد، هیچ راهی جز خراب کردن نقشه ایران با کلنگ و دوباره ساختن آن با نگاهی ظریف‌تر و با آجرهایی باریک‌تر نداریم؟ کار هنر چیست؟ مگر کار هنر این نیست که واقعیت‌هایی را پیش چشم‌مان بیاورد که خودمان هنر دیدنش را نداریم؟ پس این همه تکرار کردن تکراری‌ها چه وجه هنری‌ای دارد؟
بله. ما بلد نیستیم حرف بزنیم و وقتی هم حرف می‌زنیم،‌ به‌جای صراحت از متلک بهره می‌بریم. درست می‌گویی آقای نپتون! یا خانم نپتون! اما تو هم بلد نیستی حرف بزنی. معلوم نیست اینهایی که می‌گویی حرف است یا متلک. یا چه‌بسا خواسته‌ای در بیان سینمایی هم مثل ما گنگ و نامفهوم باشی و نتوانی حرف حسابت را واضح و صریح اما هنری و تصویری بزنی؛ همانطور که در همان یک دیالوگ رویاروی زن و شوهر هم نتوانستی چند دقیقه گفتگوی درگیرکننده و معنادار سر هم کنی. تو نمادی از همان چیزی هستی که به نقد آن نشستی. امید که چنین ترکیبی خواسته باشد، نه ناخواسته.

Three Thousand Years of Longing
تحلیل فیلم "سه هزار سال حسرت"

زیستن تجربه‌های نزیسته
اگر کار سینمای فانتزی، به تجربه درآوردن تجربه‌های نزیسته و زیست‌ناپذیر باشد، «سه هزار سال حسرت» شاید یکی از جلوه‌های عالی سینمای فانتزی باشد که همزیستیِ ازدست‌رفتهٔ انسان و جن را چنان بازمی‌سازد که تماشاگران آرزو می‌کنند ای کاش به‌جای آن نویسندهٔ بی‌ذوق بی‌آرزو بودند و سه آرزوی محال‌شان را در لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای برآورده می‌دیدند و به جهانی متصل می‌شدند که پر از قصه‌های شیرین و غمناک است.
«سه هزار سال حسرت» قصهٔ قصه‌ها و قصهٔ قصه‌گویی‌هاست و چه‌بهتر که چنین روایتی در بستر فرهنگ ترکیه بازنمایی شده؛ فرهنگی پر از افسانه و اسطوره که فقط یک نمونه از ادبیات اسطوره‌ای آن «نام من سرخ» اورهان پاموک است؛ قصه‌ای سراسر رؤیا و افسانه اما جاخوش کرده در جهان واقعیت؛ پایی در سفتی جهان واقعیت و سری در جهان افسانه‌ها و افسون‌ها.
فیلم گرچه در امروز می‌گذرد، اما بیشتر صحنه‌ها و تصاویرش بازگشت به بخش‌هایی از آن سه هزار سال حسرت و آرزویی است که جن بیچارهٔ داستان در آن روزگار گذرانده و در حسرت کسی بوده که سه آرزوی قلبی واقعی داشته باشد. فیلمْ شاهکار نیست اما سینماست. شاهکار نیست اما بینندگانش را به جهانی می‌برد که چه‌بسا هیچ‌گاه نتوانند آن را تجربه کنند. به جهانی که ما آدم‌های علم‌زدهٔ بندهٔ تکنولوژی هیچ راهی به آن نداریم و چه‌بسا خودمان همهٔ راه‌ها به سوی آن را بسته‌ایم.
من هم مثل شخصیت اصلی داستان، شیفته جن وحشی و عاشق‌پیشه و حسرت‌کشیدهٔ داستان شدم و حسرت خوردم که چرا دست ما از آن جهانی که نسل‌های پیش از ما به آن راهی داشته‌اند کوتاه شده و امروز همهٔ امکانی که برای دست یافتن به آن جهان داریم، تماشای همین بازنمایی‌های سینمایی است. «سه هزار سال حسرت» شاید خود سینماست؛ تلاشی برای دستیابی به آنچه به‌تمامی از دسترس ما خارج شده است.

تحلیل مستند "احمد"

مستند «احمد» دربارهٔ سید احمد خمینی، فرزند و رئیس دفتر سید روح‌الله خمینی است؛ کسی که به‌گفتهٔ همین مستند، دلش می‌خواست به آلمان برود و درس بخواند، اما به خواست پدرش وادار شد به حوزه برود؛ کسی که اگر برادر بزرگ‌ترش چند سال دیگر زنده می‌ماند، چه‌بسا هیچ‌گاه پایش به سیاست باز نمی‌شد؛ همان کسی که با ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر به‌شدت مخالف بود، اما شواهدی در همین فیلم به ما نشان می‌دهد که آنچنان هم مخالف پایان جنگ در آن مقطع نبوده است.

هدف اصلی مستند، انکار کارگردانی سید احمد خمینی در ماجرای عزل حسینعلی منتظری است؛ از مهدی کروبی که در کنج حصر به «رگ خاص سادگی» منتظری اشاره می‌کند تا سید محمد خاتمی که شهادت شرعی می‌دهد احمدآقا اهل جعل نامه و این حرف‌ها نبوده، و موسوی خوئینی‌ها که می‌گوید در عزل منتظری فقط امام نقش داشت. باشه.

«احمد» در عین حال خط روایی دیگری هم دارد که همسر سید احمد خمینی عهده‌دار آن است؛ نمایش چهره‌ای جزئی‌نگر، عاشق‌پیشه و عارف‌مسلک از وی که از سر ناچاری دامن به سیاست آلوده و در نهایت به «کوشک» پناه می‌برد و در آنجا خلوت می‌کند. نکته‌های بدیعی در این مستند بود؛ یکی آنکه حسن روحانی گفت بعد از فتح خرمشهر از سید احمد خواسته اجازه دهد «نیم ساعت» با امام دیدار و گفتگو کند، و او اجازه نداده؛ بر خلاف چهره‌ای که مستند می‌خواهد به ما قالب کند که سید احمد همه تلاشش را کرده که همه گروه‌ها و همه نظرات را به امام وصل کند. نکتهٔ دیگر، نقل‌قول همسر سید احمد از امام خمینی است که بعد از ماجرای جام زهر و پذیرش آتش‌بس با عراق متجاوز، به اندرونی رفته و روی مبل نشسته و گفته «بذار بمیرم پدرجون. کاش می‌مردم.»

مستند جمال الدین
تحلیل مستند "جمال الدین"

سید جمال‌الدین اسدآبادی (یا چنانکه بعضی معتقدند: افغانی) از آن موجودات غریب و عجیبی است که همچنان راززدایی نشده و شاهدش آنکه حتی سینمای مستند هم مقهور همین وجوه سحرآمیز او می‌شود و نمی‌تواند بیرون از زندان وهم و شعار به او بنگرد. اگر سید جمال‌الدین اسدآبادی را وادار کنید مستند جمال‌الدین را ببیند، حتماً ارتباط خود با موجودِ تصویرشده در مستند را صریحاً تکذیب می‌کند؛ جمال‌الدینی که هم نقش اصلی در صدور فتوای تنباکو داشته، هم پیشنهاد پوشیدن رخت پادشاهی سودان را دریافت کرده و البته پس زده، هم پیشنهاد پادشاه عثمانی برای عهده‌داری شیخ‌الاسلامی جهان اسلام را دریافت کرده و البته این بار هم رد کرده، و هم بسیاری نقش‌های اثرگذار دیگر.

مستند جمال‌الدین غیر از آنکه چهره‌ای بی‌اندازه پاک و بی‌آلایش از وی به نمایش می‌گذارد، و در عین حال اثرگذاری و جایگاهی بی‌نظیر در تاریخ بشر برای او به تصویر می‌کشد، هیچ توضیحی نمی‌دهد که اگر با چنین موجود عجیب‌الخلقه‌ای مواجهیم، پس چرا عاقبت کارش به حبس در عثمانی می‌کشد؟ سلطان عبدالحمید آنقدر به او ارادت داشت که از او دعوت کرد برای «اصلاحات سیاسی» به مملکتش برود، اما بعد با طعن حسودان یهو همه چیز زیرورو شد و نامزد مقام شیخ‌الاسلامی به کنج زندان انداخته شد؟‌ به همین سادگی؟ نکتهٔٔ بانمک‌تر آنکه بسیاری از گزارش‌ها درباره جایگاه و اثرگذاری سید جمال متکی به مأموران امنیتی بریتانیاست که طبیعی است به‌اقتضای جایگاه شغلی ارزشمندشان، از هنر «بزرگنمایی خطر سوژه» و هیولانمایی او بهره می‌گیرند.

نتیجه آنکه این مستند با همهٔ تصاویر و اسناد جذابی که نشان می‌دهد، و با همه خوش‌ساختی‌ای که دارد، مخلوطی است از انشای عاشقانه و تبلیغات ایدئولوژیک که حتی نیازی نمی‌بیند به مضمون سخنان و نامه‌های اثرگذار او که ترس دولت‌های بزرگ را برمی‌انگیخت اشاره کند و حتی بگوید مجله عروة الوثقی که در مدت هشت ماه، -به‌ادعای مستند- توانست بر بسیاری از کشورهای اسلامی و غیراسلامی اثر بگذارد، چه می‌گفت که چنین عظمت و شکوهی یافت. ساختن چنین مستندهایی حتماً در حکم پنهان‌سازی سید جمال‌الدین اسدآبادی واقعی و برجسته‌سازی مقوای اوست.

مستند ددرس
تحلیل مستند "ددرس"

اگر کار سینمای مستند، به‌تصویر کشیدن واقعیت با کمترین زیبانمایی یا زشت‌نمایی باشد، چه‌بسا ددرس را بتوان نمونهٔ مثالی آن دانست که نه چندان تصویر سینمایی چشم‌نوازی دارد و نه حتی قصهٔ یکدست و لذتبخشی، اما به‌خوبی توانسته «مسئله»ای را بازتاب دهد و مخاطب را با خود همراه کند و چه‌بسا او را نیز مسئله‌دار کند.
منِ بیننده، به‌عنوان کسی که حتی از فکر کردن به نفرستادن بچه‌ام به مدرسه می‌ترسم، توانستم همدرد و همدل شوم با زوجی که عشق سفر باعث شده خطر کنند و آموزش دخترشان را خودشان به عهده بگیرند و در عین حال مسئله‌مند باشند و به‌دنبال یادگیری و اصلاح رفتار خود باشند، و در این راه گاه دست از عشق‌شان بکشند و خانه‌نشینی پیشه کنند و حتی در نهایت به خواست دختر احترام بگذارند تا به مدرسه برود.
اما چیزی که در سراسر تماشای مستند آزارم می‌داد این بود که معلوم نبود این زوج یا این دو زوج عشق سفر که اگر مسئله بچه‌های‌شان نبود می‌توانستند سراسر هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌های‌شان را در سفر بگذرانند و زندگی در سفر کنند، درآمدشان از کجاست و چطور می‌توانند تا این حد فارغ‌بال و آسوده‌خاطر باشند که هی ماشین سفرشان را مناسب‌سازی کنند و تغییر بدهند. نکتهٔ آخر اینکه لذت بردم از اینکه چنین مستندی با چنین مسئله و دغدغه پیشرو و خط‌شکنی را نه از نگاه شهروندانی تهرانی، بلکه از منظر زندگی‌کنندگان در جایی بسیار دور از پایتخت می‌دیدم.

تحلیل مستند " مقدس نما "

نوعی از مستندسازی هم هست که نیازی نمی‌بیند شعبه و گونه‌ای از هنر باشد، بلکه باید در دسته‌بندی «شیوه‌های بیانیه‌نویسی» گذاشته شود؛ «مقدس‌نما» یکی از بهترین مثال‌های این دسته ارزشمند است که تلاش کرده بگوید گرچه خطر بهائیان در حکومت پهلوی خیلی برجسته بود، اما مبارزه فرهنگی با آنان اتفاقاً در راستای خواست حکومت بوده و حجتیه‌ای‌ها اگر راست می‌گفتند باید فقط به حضور بهائیان در قدرت حساس می‌بودند. یکی از مصاحبه‌شوندگان هم به‌بامزگی تمام می‌گوید: «چه‌بسا اسناد همکاری‌های انجمن با ساواک هم موجود باشد.» به همین سادگی؛ پس توضیحات؟

مستند مقدس‌نما فیلمی از محمدتقی فلسفی پخش می‌کند که برای نشان دادن جایگاه ویژه بهائیان در حکومت پهلوی، می‌گوید حسین فردوست گفته من نمی‌دانستم شاه حکومت می‌کند یا دکتر ایادی، که پزشک شخصی شاه و بهائی بوده. جواد منصوری هم در ادامه می‌افزاید که ایادی ۲۷ یا ۳۵ حکم داشته. که البته بیاناتش بیشتر شبیه شوخی است. خلاصه اگر بخواهم همه جملات این بیانیه را تحلیل کنم خیلی طولانی می‌شود، اما به‌عنوان آخرین نکته بامزه، در مستند گفته می‌شود اکثر مراجع، اجازه استفاده از خمس را به انجمن داده‌اند، از جمله سید علی سیستانی. مستندسازِ بسیار کارکشته حتی تحقیق نکرده که سیستانی در آن زمان چه جایگاهی داشته یا نداشته.

نکته آخر آنکه صدای روایتگر در مستند، با بدسلیقگی انتخاب شده و برای نمونه، قرائت بخشی از سخنان امام خمینی با صدایی به گوش مخاطب می‌رسد که انگار چهار دقیقه پیش از بساط برخاسته است؛ و این در حالی است که مستندساز در مصاحبه‌ای گفته است می‌خواستیم از صدای «استاد ناصر تهماسب» استفاده کنیم، اما وی گفت: «دیگر کارهای سیاسی را صداپیشگی نمی‌کنم.»

تحلیل مستند " می 1968 "

وقتی تصمیم گرفتم به تماشای تفنگداران جنوب بنشینم، منتظر روایتی حماسی و شورانگیز، همچون مقاومت رئیسعلی دلواری در برابر استعمارگران بودم، اما با قهرمانی مواجه شدم که حتی دخترش هم در قهرمان بودن پدرش تردید داشت. مستندساز همهٔ تلاشش را به کار بسته بود تا از روایتی تُنُک و با کمترین جزئیات، مستندی بسازد که چهره‌ای از قهرمانی ملی به مخاطب نشان بدهد، و برای این کار مروری طولانی داشت بر تاریخ حضور نیروهای انگلیسی در ایران، صنعت نفت، ناآرامی‌های فارس و تحرکات حزب دموکرات در برابر پلیس جنوب -که بریتانیا آن را اداره می‌کرد- و نیز نقش برجسته صولت‌الدولهٔ قشقایی؛ مصداق بارز کت دوختن برای یک دکمه.
خلاصهٔ ماجرا این است که یکی از اهالی تیره شیبانی از طایفه فارسیمدان در ایل قشقایی، به‌نام ایاز، یکی از نیروهای بریتانیایی و همراهانش را پس از آنکه به خانه‌اش هجوم آورده بودند، به قتل می‌رساند، و صولت‌الدوله قشقایی هم او را می‌ستاید، و «قهرمان وطن» بعدها به‌دلیل اختلافات داخلی در تیره شیبانی کشته می‌شود و تمام. مستندساز «ایاز کاپیتان‌کش» را به صولت‌الدوله قشقایی وصل می‌کند، صولت‌الدوله را به پلیس جنوب و صنعت نفت، و همهٔ اینها را به سیاست‌های بریتانیا در ایران و هند و باقی ممالک! از اینها که بگذریم، مستندساز حتی تلاش نکرده بود تصویر روشنی از زندگی عشایری به دست بیاورد. تصویری از چادر (خانه) ایاز می‌بینیم که چادری تک‌وتنهاست، بی‌آنکه هیچ چادر دیگری در آن اطراف دیده شود؛ انگار نه انگار که ایاز در میان تیره شیبانی زندگی می‌کرده. بازسازی صحنه‌های عشایری چنان ضعیف و باسمه‌ای است که دچار شرم نیابتی می‌شدم هر بار. کاش تکرار نشود.

تحلیل مستند " تفنگداران جنوب "

وقتی تصمیم گرفتم به تماشای تفنگداران جنوب بنشینم، منتظر روایتی حماسی و شورانگیز، همچون مقاومت رئیسعلی دلواری در برابر استعمارگران بودم، اما با قهرمانی مواجه شدم که حتی دخترش هم در قهرمان بودن پدرش تردید داشت. مستندساز همهٔ تلاشش را به کار بسته بود تا از روایتی تُنُک و با کمترین جزئیات، مستندی بسازد که چهره‌ای از قهرمانی ملی به مخاطب نشان بدهد، و برای این کار مروری طولانی داشت بر تاریخ حضور نیروهای انگلیسی در ایران، صنعت نفت، ناآرامی‌های فارس و تحرکات حزب دموکرات در برابر پلیس جنوب -که بریتانیا آن را اداره می‌کرد- و نیز نقش برجسته صولت‌الدولهٔ قشقایی؛ مصداق بارز کت دوختن برای یک دکمه.
خلاصهٔ ماجرا این است که یکی از اهالی تیره شیبانی از طایفه فارسیمدان در ایل قشقایی، به‌نام ایاز، یکی از نیروهای بریتانیایی و همراهانش را پس از آنکه به خانه‌اش هجوم آورده بودند، به قتل می‌رساند، و صولت‌الدوله قشقایی هم او را می‌ستاید، و «قهرمان وطن» بعدها به‌دلیل اختلافات داخلی در تیره شیبانی کشته می‌شود و تمام. مستندساز «ایاز کاپیتان‌کش» را به صولت‌الدوله قشقایی وصل می‌کند، صولت‌الدوله را به پلیس جنوب و صنعت نفت، و همهٔ اینها را به سیاست‌های بریتانیا در ایران و هند و باقی ممالک! از اینها که بگذریم، مستندساز حتی تلاش نکرده بود تصویر روشنی از زندگی عشایری به دست بیاورد. تصویری از چادر (خانه) ایاز می‌بینیم که چادری تک‌وتنهاست، بی‌آنکه هیچ چادر دیگری در آن اطراف دیده شود؛ انگار نه انگار که ایاز در میان تیره شیبانی زندگی می‌کرده. بازسازی صحنه‌های عشایری چنان ضعیف و باسمه‌ای است که دچار شرم نیابتی می‌شدم هر بار. کاش تکرار نشود.

تحلیل مستند " زیبا لذیذ مبتذل"

زیبا، لذیذ، مبتذل؛ روایتی چشم‌نواز، دیدنی و البته شنیدنی که با عصبانیت، هیجان و خشونت یوسف اباذری آغاز می‌شود و با مهربانی موسیقی‌خوانده‌ها و موسیقی‌کاران پایان می‌پذیرد. موسیقی مرتضی پاشایی حرکتی به‌سوی فاشیزم است؟ یا نمایندهٔ سلیقهٔ بخشی از جامعه ایران؟ ما حق داریم به نوعی از موسیقی بگوییم مبتذل؟ حق داریم بگوییم عاشقان مرتضی پاشایی ابله‌اند؟‌
بزرگان موسیقی ایرانی، از محمدرضا شجریان و احمد پژمان تا حسین علیزاده و علی رهبری، و بسیاری چهره‌های دیگر از جمله مصطفی ملکیان، با ادبیاتی شیک و زیبا تلاش می‌کنند در برابر خشونت کلامی و ابله و احمق خواندن مردم در ادبیات اباذری بتازند و به هزار زبان بگویند هر طبقه‌ای سلیقه‌ای دارد، هر فردی به‌تناسب سواد و تجربه و نیازهایش موسیقی ویژه‌ای می‌خواهد و البته یکی دو نفر هم بودند که به این نکتهٔ مهم توجه کردند که یک آدمیزاد می‌تواند در وضعیت‌های مختلف موسیقی‌های مختلف بخواهد. محمدرضا شجریان بود که گفت نمی‌توانید ده ساعت تمام فقط شجریان گوش کنید، و احمد پژمان بود که گفت بزرگان موسیقی جهان هم از موسیقی پاپ لذت می‌برده‌اند.
از این حرف‌ها که بگذریم، زیبا، لذیذ، مبتذل، علاوه بر لشکری از چهره‌ها و مضامین متنوعی از ایده‌ها، موسیقی‌های جذابی دارد که جذاب‌ترش می‌کند؛ برای من این وجه استعاری ماجرا نیز ارزشمند بود که همین تقابل را در موضوعات دیگری از جمله امر دینی هم می‌توان دنبال کرد که پاره‌ای تحلیلگران معتقدند مناسک‌گرایی و گسترش بی‌رویه آن بر خلاف ذات دین است، در برابر کسانی که برآنند آدم‌ها به‌تناسب نیازهای‌شان دین‌ورزی می‌کنند و چه اشکالی دارد که کسی از عینی‌ترین و پایین‌ترین سطوح دینداری به دین‌ورزی مشغول باشد؟

پیمایش به بالا