[بخش زیادی از بار معنایی و احساسی] فیلم جادهخاکی، روی دیالوگها سوار شده است. فرهیختگی [و کنایههای] بیشازحد و گاه تهوعآوری که در کلماتشان جاری است. با این حال فیلم تمام تلاشش را میکند تا از تلخی وحشتناک قصهاش بکاهد با اینکه موفق شد دستکم اشک مرا دربیاورد. ولی از حرفها و شوخیها و شخصیت کودک استفاده کرد تا زهر تلخی قصه را بگیرد تا مانع از زار زدن بیننده شود. وضعیت اسفناک خانواده را اینچنین مدیریت کرد و صدالبته احساسات بیننده را. بهگمانم آهنگ پایانی فیلم از ابراهیم حامدی، پیام اثر بود: آقا نرو! بشین و بمان و بساز. از ابتدای فیلم پرسش بیننده درباره این خانواده که «اینا کجا میخوان برن؟» و به نوعی طرح معما باعث پیگیری قصه میشود.
درون فیلم و برخلاف آنچه در حال وقوعه - یعنی نمایش روند مهاجرت غیرقانونی یک نفر - چیزی که میبینیم زیباییهای طبیعت ایرانه. اینطور میفهمیم که چرا با این همه زیبایی داری فرار میکنی؟! برای چی مهاجرت میکنی؟ فیلم قصه و از لحاظ دراماتیک موتور پیشرانی ندارد - ولی مرا به قدر لازم از نظر حسی درگیر میکند گرچه - تلاش میکند با قابهایی مثل کارتپستال ما را سرگرم کند. بخش دیگری از جذابیت فیلم هم دیالوگها و شیرینزبانی کودک است. برای من بیننده دیدن یک مدل دیگر از خانواده ایرونی جذاب بود. خانوادهای که در عین صمیمیت یه گرایش مذهبی هم دارند، صلوات فرستادن، آیتالکرسی خواندن، سجدهکردنهای کودک. خانواده ترکیب عجیبی دارد و جدیدند. فیلم از لحاظ سینمایی برای من چیزی ندارد؛ قاب زیبا سینما نیست. در آن قاب یا اتفاق دراماتیک میافتد تا من گیر آدمهای قصه بیفتم تا آخر یا نمیافتم.
فیلم جادهخاکی در پی درگیرکردن حس مخاطبه. بدون هر نوع ادابازی در کار با دوربین و این خیلی خوب بود. با کمترین مواد داستانی و تکیه بر دیالوگنویسی و شیمی روابط اعضای خانواده. حتی به نظرم فحاشی اعضای خانواده هم جذابیت دارند.
شنیدید میگن «تجزیهاش خوب بود مردهشور ترکیبش رو ببرن؟»
جادهخاکی برعکس بود؛ ترکیبش خوب بود اما تجزیهاش مشکل داشت. در سودای تعریف قصه مهاجرته و مشکلات و مصائب مهاجرت و [البته یادش نمیرود بگوید] این مملکتی است که در مسابقات دوچرخهسواریاش تقلب میشود. خلاصه مردمش متقلبند! برای نمونه طرف پول گوسفند را گرفت و به ما پوستش را فروخت. یا دریاچه ارومیه خشک شده یا «ما چقدر دروغ گفتیم به بچههامون». و البته یک خانواده که دچار بحران هویته. فیلم ترکیبی بود از سینمای کیارستمی و دهنمکی با مجیدی! فیلم مثل بازیگرهای تئاتریش دیالوگمحوره. از فیلم یک قابش را دوست داشتم: هروله میان صفا و مروه مادر میان پدر و قاچاقچی در آن نمای لانگشات.
چکیده داستان فیلم اینه: خانوادهای میرن که پسرشون رو فراری بدن! خب چرا؟
اگر یک غیر ایرانی فیلم را ببیند اصلاً متوجه نمیشود چرایی این گریختن را. در خود فیلم توضیحی وجود ندارد. ما چون ایرانیم و خاندان کارگردان را میشناسیم مضمون و چرایی فیلم برایمان قابل حدس است که آقا این ایران زیبای توی فیلم جای خوبی نیست برای زندگی! که باید پسرت را با زحمت و فلاکت [زیر ردای گوسفند] فراری بدی. بدون هیچ توضیحی درباره شرایط پسر جوان خانواده.
برای یک فیلماولی فیلم خوب درآمده. به این معنا که قوی بود در گفتن حرفش به زبان سینمایی. حرف فیلم هم مشخصه: ایران قشنگه! ایران بهشته! اما چی باعث میشه که یه عده دستوپا بزنند از این بهشت جگرگوشهشون رو فراری بدن؟ تو قراره اینجا به فنا بری، فقط جلو چشم ما به فنا نرو. برو اونور به فنا برو!